همون طور که کاغذ دور هفتمین مافین قهوه رو باز میکرد و برای گاز گنده ای آماده میشد با چشمای ریز شده به جین که با قیافه ی بدبختی بهش نگاه میکرد و با انگشت شست و اشاره ی دست چپش شقیقه هاش رو ماساژ میداد زول زده بود.
؛ یا آتش بس اعلام میکنی و مثل یه خرگوش خوب هرچی که گفتمو باور میکنی...یا پنج تا مافین باقی مونده رو میدم به دختر آقای چوی که خونش همین بغله ، فهمیدی توله؟
با اینکه سعی میکرد لحنش قاطع و محکم به نظر برسه اما بیشتر شبیه التماس کردن بود ، به هر حال آخرین تلاشش رو هم کرد.
کوک با شندیدن تحدید بی رحمانه ی هیونگش که میخواست مافین های قهوه ای عزیزش رو به اون عجوزه ی کوچولو بده توی دلش خالی شد و ظرف مافین ها رو محکم بغل کرد ، خب ظاهرا جین شوخی نداشت و صرفا اتفاق بوده ، البته اگر جون مافین های عزیزش در خطر نبود قصد داشت هزار سال بعدی رو هم جمله ی «امکان نداره اتفاق باشه» رو توی سر جین بدبخت بکوبه.صداش رو صاف کرد و با چهره ای که سعی میکرد کم اوردنش رو پشتش پنهان کنه به حرف اومد.
_ خیلی خب ، من...باور میکنم که شما دوتا فقط همو خال خالی کردید ، بعدم زرت گرفتید خوابیدید.
جمله ی آخرشو با طعنه گفت و نصفه ی دوم مافین رو یک جا توی دهنش گذاشت.
؛ آههه بالاخره ، ذاتا اگر از همون اول مثل کش تمبون در نمیرفتی و وایمستادی برات توضیح بدم الان در کمال آرامش و کنار هم داشتیم به مشتری هامون رسیدگی میکردیم عن آقا!
جین غر زد و چشم غره ای رفت.
جونگکوک فقط با دهن کج شده اداش رو در اورد و سراغ مافین بعدی رفت.-------------------------------
با گیتار روی شونه اش سمت خونه راه افتاد ، توی دو ماه اخیر این دقیقا سی و سومین باری بود که سر اون پیج مینشست و شروع به خوندن و نواختن میکرد ، میدونست که خونه ی اون گربه ی جذاب همون حوالیه و این رو زمانی فهمید که برای بار دوم پیچ خیابون گوانگجون رو مهمون ملودی گیتار و صدای دلنشین خودش کرد ، اونجا بود که فهمید رد شدن پسر گربه ای صرفا اتفاقی نبوده و ظاهرا اون پسر اکثر اوقات بعد از کار از اون پیچ رد میشه تا به دکه ی خیابونی مورد علاقه اش برسه و از آجومای مهربونی که اونجست دوکبوکی یا کیک ماهی بخره .
برای صدمین بار اون اتفاق رو مرور کرد و لبخند بزرگ احمقانه ای روی صورتش مهمون شد.
# اون...ازم... تعریف کرددددددد... ایولللللللللللل....بالاخره ازم تعریف کردددددد.
از خوشحالی تو هوا لگد میپروند و اهمیتی به ادم هایی که چپ چپ نگاهش میکردن نمیداد ، این قطعا بهترین اتفاق چند وقت اخیرش بود ، البته اگه پی اس فایوی که برای تولدش هدیه گرفته بود رو ندیده بگیریم.
YOU ARE READING
Mr you!☕
Fanfictionاز اولین قهوه ای که اونجا خوردم شروع شد... یا از اصرار جیمین به نگاه اون... یا وقتی ازم خواست تو صداش کنم؟... اه صبر کن ، هنوز خودمو معرفی نکردم! من کیم تهیونگ ام ، بیست و یک سالمه...و خب... من از قهوه متنفرم!!!☕ ________________ _به من نگو شما لی...