گوشخراش ترین صدا، صدای شکستن قلبم بود.
چپتر ۲۵؛ سایهای به رنگ نور
سونگهوا بعد از ساییدن یکی از غیرقابل دسترس ترین قسمت های خونه فلیکس بالاخره دل می کنه و برای استراحت کوتاهی به اتاق برمی گرده که با چنین صحنه ای مواجه میشه.
مردِ دیوانه، وارونه روی مبل جا خوش کرده و سرش رو بین زمین و هوا معلق نگاه داشته و به تکه چوب کوچکی در مقابلش خیره شده. خون تو مغزش به خوبی جمع شده و صورتش سرخ. پایه های مبل رو کنار سرش می بینه و پشتی صندلی به تکیه گاهی برای پاهاش بدل شده.
-یا خدا. این چه وضعشه؟؟
هونگ چشم ریز می کنه و تکه چوب رو با دقت بیشتری بررسی می کنه.
-آح می دونی حوصله م سر رفته. واسه همین می خوام با این چوبه که از جنگل پیدا کردم و بهم التماس می کرد یه کاری باهاش بکنم یه عروسک چوبی خوشگل درست کنم.
سونگهوا کنارش می نشینه و دست روی بازوش میذاره. خاطراتی که با این مرد از سر گذرونده و پرهیجان ترین، و به بیان بهتر ترسناک ترین، سفر زندگی ش از نظرش می گذرن.
با لحن آرومی می پرسه: به وونهو گفتی از چاقوت واسه ساخت عروسک های چوبی ت استفاده می کنی... دلیلت واسه ساخت این عروسک ها چیه؟ تو که اول آخرش دورشون میندازی.
در طی سفر هونگ جونگ در هر شهری که توقف داشتند در جاهای پرتی مثل پشت سطل یا سه کنج دیوارها عروسک های چوبی که تمام طول شب روشون وقت میذاشت قایم می کرد و هیچوقت فرصتش پیش نیومد که سونگهوا دلیل کارش رو جویا بشه.
هونگ جونگ عملا می جهه و روی پاهاش فرود میاد. موهاش به هم ریخته و ظاهر مسخره تری از همیشه بهش داده. با نیش باز و صورتی که از شدت خون قرمز شده تو صورت سونگهوا میگه: هاح یه چیز دیگه هم گفتما!
خودش رو عقب می کشه و با زدن چند پشتک پی در پی سعی می کنه توازن خون رو در بدنش برقرار کنه اما اینکار فقط مواهش رو پریشون تر می کنه.
سونگهوا لبخندی بی امان می زنه و جواب میده: هاح اصلا دوست ندارم به حرف هایی که درباره آدم کشتن گفتی فکر کنم.
هونگ جونگ دست در گودی کمر گره کرده به سمتش میاد و میگه: ولی من گفتم هر کسی عزیزانم رو اذیت کنه... این چیز خاصی رو تو وجودت تکون نمیده؟
سونگهوا دست به سینه میشه و بی حوصله ابرویی بالا میندازه: نه.
تمام ذوق هونگجونگ فروکش می کنه اما شاید بهتر باشه طور دیگه ای برای مرد توضیح بده تا شاید درک کنه. کنار سونگهوا می شینه اما با مقداری فاصله.
-تو فکر می کنی من مثل نقل و نبات آدم می کشم... ولی اینطور نیست. منم تو دوره ای از زندگیم عادی بودم و به زندگی آدم ها بهای یکسانی می دادم؛ منم از آدم کشتن ابا داشتم اما اون مرد... اون حرومزاده با گرفتن رز بهم نشون داد که ترسو بودن تو رو محکوم به باخت می کنه، می بازی؛ هر چیزی که تو زندگیت واست مهمه رو با سر به زیر بودن می بازی. خیلی وقته که مطمئنم جون آدم ها همارزش نیست و من هر کسی که رو که باارزش ترین دارایی های من، یعنی آدم هایی که دوستشون دارم، تهدید کنه بدون کوچکترین تردیدی خواهم کشت؛ مگه نه اینکه آدم باید برای چیزهایی که دوستشون داره مبارزه کنه؟
سونگهوا نفس لرزونی به بیرون میدمه. به حال این مرد تاسف می خوره. نمی دونه دقیقا کدوم قسمت زندگیش اینطور او رو پریشون و به هم ریخته کرده اما چیزی که مسلمه اینه که دختری به نام رز حالا دیگه مرده. خودش رو نزدیکتر می کنه، دست روی انگشتان مرد میذاره و میگه:
-من متاسفم بابت سختی هایی که کشیدی ولی... نباید همه رو به یه چشم ببینی. البته که آدم ها ارزش یکسانی ندارن ولی هر کسی تو یه جایگاهی باارزش ترینه. تاحالا به این فکر کردی همونطوری که آدم هایی برای تو ارزشمندترینن بقیه هم افرادی رو دارن که مثل بخشی از خودشون یا حتی بیشتر دوست دارن؟ تاحالا بهش فکر کردی که با کشتن یه نفر، عزیز کس دیگه ای رو ازش گرفتی و اینجوری داری یه هونگجونگ دیگه تحویل این دنیا میدی. یه آدم دلتنگ و دلشکسته.
هونگ پوزخندی می زنه و نگاه برمیچینه؛ تنها زیر لب میگه: من الکی آدم نمی کشم...
درسته خیلی آروم گفته ولی صداش از گوش همراهش دور نمی مونه.
لبخند رو به چهرهش برمی گردونه و تکه چوب رو برمیداره، چهارزانو کنار سونگهوا مینشینه و مشغول تراش دادنش میشه.
-هی اینهمه باهات لاس میزنم. تو چرا لاس های من رو به هیچ جات نمی گیری؟؟؟
پسر بزرگتر توجهش رو به تیغه چاقویی که سریع و دقیق بر سطح چوب خراش میندازه میده و با بدجنسی میگه: ترجیح میدم با کسی که زیر کمرش عین خودمه لاس نزنم. شوخی شوخی جدی میشه... میدونی... از سوتفاهم خوشم نمیاد.
چهره مرد در هم میره و تیغه تیز چاقو ناغافلی بر انگشتش خراش میندازه. حتی تمایلی نداره صدایی از حنجره خارج کنه چرا که درد چنین خراش کوچکی فعلا آخرین مسئله مهمه؛ فقط به خونی که از دستش قطره قطره می چکه نگاه می کنه و خنده تلخی می زنه.
سونگهوا جاخورده و نگران دستش رو می گیره و سعی می کنه جلوی خونریزی رو بگیره اما هونگ جونگ با حالتی افتاده بدنش رو کنار می کشه و بی هیچ حرفی از اتاق میره.
سونگهوا به عروسکی که هنوز مشخص نیست چه شکلی خواهد داشت و چاقوی دسته سفیدی که به چند قطره خون آغشته شده زل می زنه و بعد نگاهش سمت ورودی اتاق حرکت می کنه؛ دری که مرد دیوونه ازش گذشته.
در کمال تعجب، در چوبی باز میشه و هونگجونگ اینبار با لبخند گشادی میگه: هی راستی برگ لیمو تو بارتِندری بلدی؟
سونگهوا که احوالات درهم این مرد رو هنوز هم که هنوز درک نمی کنه اخم کرده میگه: برای چی می پرسی؟
هونگ جونگ بدون جوابی با ابرویی بالا انداخته و لب هایی کش اومده منتظر سونگهوا می مونه.
سونگهوا باتردید میگه: فکر کنم بهترین نوشیدنی ها رو فقط خودم بتونم درست کنم.
لبخند هونگ اینبار گرم میشه و میگه: اوح خیلی خوبه. فلیکس یکی رو می خواد که خوشتیپ و جذاب باشه و بتونه یه چارتا نوشیدنی هم تو این بار زپرتی ش درست کنه. هستی؟ اگه حوصله ت سر رفته فکر کنم-
-میام!!
هونگجونگ با حرکت سری تایید می کنه و دری که از دسته بهش آویزان شده بود بالاخره می بنده. طوری سونگهوا در جا قبول کرد که کاملا مشخصه از ساییدن سوراخ سنبه های تکراری خونه فلیکس خسته شده.
خنده از چهره مرد می پره فعلا که کسی دورش نیست بهش نیازی هم نداره. علی رغم قلبی که اینطوری برای این جلوه زیبایی لرزیده اما سونگهوا کوچکترین تمایلی بهش نداره و اگه کمی بیشتر بهش اصرار کنه احتمالا از دستش میده و دیگه نمی تونه ازش محافظت کنه. تصمیم سختیه ولی از همین حالا به خودش قول میده فاصله ش رو از این مرد از یه حدی کمتر نکنه.
شاید اینطوری برای جفتشون بهتر باشه...
✣═════════✣
مینگی در حالی که با دستمالی دستانش رو تمیز می کنه به میز کنت و دستیارش با حرکت سر اشاره ای میده تا از بار خارج بشن.
سوار کالسکه به سمت هتل که نزدیک چهل دقیقه با سرعت خرامان حیوان فاصله داره، راهی میشن.
سکوت بدی بینشون در گرفته. نه سان تمایلی داره از این مردک بداخلاق سوالی کنه و نه قلب یونهو طاقت شنیدن یک کلمه از مردی رو داره که بی نظمی های اخیر قلبش رو مدیونشه.
البته که مینگی با اون زن کاری نکرده پس چرا دیدن چنین چیزی، حرکات شهوانی ای که این مرد تاجر در حق روسپی انجام می داد، این چنین حس بدی رو در جانش به جریان انداخته؟
مینگی که بی حوصله هوای گرگ و میش بیرون رو نظاره می کنه نگاه سمت کنت برمی گردونه.
-از اون زن فقط یک چیز دستگیر ما شد...
بعد از اینکه زن با خرخرهای نامفهمومِ دم مرگش تسلیم شدنش رو اعلام می کنه، فشار دستان مینگی بر گردن زن کم میشه، روی زانوهاش سوار میشه و به بدن نیمه جان زن چشم میدوزه.
از میون دندون های به هم چفت شده می غره: خب پس زودتر حرف بزن من تمام روز رو وقت ندارم که تو این کثافت خونه سر کنم.
زن بعد از سرفه های متوالی و مالیدن گردنی که تا مدت ها کبود خواهد موند میگه: من نمی دونم اسمش چیه یا چه قیافه ای داره. چون یه شنل بلند روی صورتش رو پوشونده بود قسم میخورم دارم راست میگم.
با نگاه به مشت مینگی که فشرده تر می شد مردمک هاش می لرزن و با التماس دستش رو به نشونه نه دراز می کنه و با صدایی گرفته و لرزان تر از قبل ادامه میده:
-بدنش ظریف بود و صداش به مرد ها نمی خورد. هیکل و مدل لب هاش شبیه زن ها بود... کک مک هم داشت...
مینگی با اخم و چشمانی تقریبا به خون نشسته به صورت زن زل می زنه: تو مطمئنی هر چی می دونستی بهم گفتی؟
زن از شدت ترس بدن بیچاره ش رو به عقب می کشه و زانو در شکم جمع می کنه.
-بهم گفتن سر سان رو گرم کنم. می خواستن اغواش کنم تا پیش یونهو نباشه اما اون مرد کوچکترین اعتنایی به من نداشت پس...
مینگی پوزخندی میزنه و چیزی که مدت ها بود توی ذهنش شکل میداد بیان می کنه: پس تو طوری بیهوشش کردی که حتی خودش هم نفهمید غش کرده...
زن با فرم لرزون و موهای پریشونش با حرکت سر تایید می کنه.
مینگی جلوتر میره و تو صورتش نگاه می کنه. دست به سمتش می بره که لرزش هاش رو بیشتر می کنه. موهاش رو از پشت به چنگ می گیره و تو چشم های خیس و ترسیده ش زل می زنه:
-چنین دارویی دست بی سر و پاهایی مثل تو نمی تونه باشه! زورافین از کجا آوردی؟
با فکر کردن به چیزی خودش رو عقب می کشه و موهاش رو به عقب هدایت می کنه:
-هاح... می تونم حدس بزنم؛ پس کسی که پشت این کارهای موزیانه س همونیه که فاجعه قتم عام کارد رو رقم زده.
مینگی تچی کرده و از تخت پایین میره. با کم شدن وزنش از تخت، تشک به بالا تاب خورده و کمی بالاتر قرار می گیره.
یونهو نمی تونه جلوی بازی با انگشتانش رو بگیره. همیشه وقتی چیزی آزارش میده دستاش عرق می کنه و انگشتاش بی قرار میشه. اگه می تونست دفترچه رو بیرون می کشید و طرحی از مردی در حال فریاد که صورتش خط خطی شده رو نقاشی می کرد.
آروم لب می زنه: تو باهاش چیکار کردی؟
مینگی آهی می کشه و سرش رو به عقب تاب میده: این ها اینقدر برای پنهان کردن هویت خودشون دارن تلاش می کنن که مطمئنم فقط با پول زنه رو راضی کردن یه مدت سر سان رو گرم کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/351669050-288-k925020.jpg)
YOU ARE READING
Phantom, Turbulent World(S1)
Fanfiction●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود، دنیای پرآشوب(فصل اول) ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردو...