مقدمه...

295 49 61
                                    

نامه ای باز شده روی میز..
لباس های پخش و پلا توی اتاق..
چمدون های خالی..
و مردی که تنهاییش رو کوه نمی کشید..
عذاب یک ساله داشت تمام می شد
می رفت..
و دود سیگار هایی که کشیده بود،
بدرقه ی راهش می شد..
خوشحال نبود.. اما دیگه راحت شده بود.
خوشحال بودن با این مرد جاده ها فاصله داشت..
از روی تک مبل گوشه ی اتاق بلند شد..
دونه دونه لباش هاش رو جمع کرد...
چمدون ها پر شدن..
و خاطرات، توی همین خونه موندگار..
قدم هاش بی جون بودن..
انگار توی خودش وزنی احساس نمی کرد
کسی نمیدونه، شاید..
بخشی از خودش رو هم جا می گذاشت..
نامه رو برداشت..
تا کرد و توی جیب کتش گذاشت..
چراغ اتاق رو خاموش کرد
چمدون ها رو حمل کرد..
و رفت...
اون که غریبه بود با شهر خودش،
راهی جز رفتن نداشت..

___________________________

سلام.. من کیمیام...
اولین باری نیست که دست به قلم میشم اما اولین باریه
که برای این فندوم می نویسم
هیچ وقت فکر نمی کردم این اتفاق بیوفته
و حالا خوشحالم و هیجان زده
امیداوارم دوستش داشته باشید و ازش حمایت کنید
قراره خیلی متفاوت باشه.. خیلی خیلی متفاوت
پس منتظر چیز های مهیج و غیر منتظره باشید
این ژانر خیلی کم توی فندوم بوده و من دوس داشتم بنویسمش
پس با من همراه باشید تا ببینیم چه اتفاقایی قراره بیوفته
پارت بعد معرفی شخصیت هاست تا بهتر باهاشون آشنا بشید
و هر هفته آپ خواهیم داشت..
نظرات قشنگتون رو بهم بگید
می بینمتون😘⚓

The secret of LondonTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang