Gener: Fluff,Smut
Writer: RedQueenپرتو گرم و پر مهر آفتاب، از لا به لای پنجره باز و در آخر پرده حریر و آبی کمرنگ اتاق، صورت سفید پسر رو نوازش می کرد.
نسیم صبح گاهی با موهای لخت و طوسی رنگش بازی می کرد.
چینی بین ابرو های کشیده اش انداخت و کمی توی حلقه ملحفه های سفید و نرم تخت پیچید تا از پرتو گرم و در تضاد اون از نسیم سرد، در امان بمونه ولی نشد.
به امید حس کردن بازو های محکم و آغوش گرم همسرش، غلتی تو جاش زد.
با حس نبودنش، بد عنق ملحفه رو کنار زد و از جاش بلند شد و کش و قوسی به اندام ظریفش داد.
امروز شنبه بود و همسرش کل روز رو توی خونه بود
و خب انتظار داشت گرم تر ازش پذیرایی بشه.
طبق عادت هر روزه اش، بلند شد و به سمت حمام رفت.
دوش کوتاهی گرفت و دندون هاشو مسواک زد.
همیشه باید بهترین برای هیونجین می بود، همیشه و این بهترین بودن، پاداش داشت.
نگاه های خیره و سنگین هیونجین که فلیکس اون هارو به جون می خرید.
شونه چوبیش رو بین موهای روشن اش کشید و مرتبشون کرد.
با رضایت تمام از چهره اش یکی از پیرهن های سفید و بزرگ هیونجین رو تنش کرد و پاهای لخت و سفیدش رو با سخاوت تمام به رخ کشید.
به سمت در خروجی حرکت کرد ولی چشمش به برق لب افتاد.
کمی زیبا تر شدن و با زبان بی زبانی طلب بوسه کردن، کار اشتباهی نبود.آروم آروم از پله های چوبی پایین اومد. نگاهش رو دور تا دور خونه انداخت. مثل خیلی از آخر هفته هاشون، هیونجین در حال سیگار دود کردن بود، اون هم نشسته روی صندلی کنار استخر توی حیاط و غرق در افکارش.
بالا تنه بدون پوشش و موهای مشکیش که با نسیم می رقصیدن. هیونجین، سیگار کشیدن رو از پدرش به ارث برده بود و روش هم به شدت تعصب داشت.
ولی باید می فهمید، پسر کوچیکتر نگرانش بود و این سرد شدن ها، خارج از انصاف بود.
ناقافل بین بازوهای ورزیده و محکم هیونجین گرفتار شد.
و بر خورد نفس های گرم پسر با گردن و گوشش باعث شد قهقهه بزنه: ولم کن هیون، خیلی سفت بغلم کردی دیوونه.زمزمه هیونجین چیزی فرا تر از تزریق آرامش به گلوبول های خونش بود: هیچ وقت ازم دلخور نشو، حتی اگر حق با تو باشه.
فلیکس با خنده ادامه داد: حالا این یه دستور بود یا یه خواهش؟
هیونجین: من هیچ وقت از تو خواهش نمی کنم چون مال خودمی...پسر بزرگ تر سلطه گر بود و فیلیکس زیر سلطه هیونجین بودن رو دوست داشت. همین دلایل کوچیک باعث شد برای هزارمین بار، قلب فلیکس برای
هیونجین به تپش در بیاد.
آروم سمت مردش رفت و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد.
بوسه سبک و لطیفی روی گونه اش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد: صبحت بخیر، هیون.لبخند پسر بزرگ تر، به راحتی حس می شد.
متقابلا اون هم بوسه ای روی گردنش گذاشت: صبح تو هم بخیر.بوی غلیظ سیگار، توی دماغ فلیکس پیچید و باعث شد تا سریعا دماغش رو چین بده.
فلیکس: با معده خالی باز شروع کردی به سیگار کشیدن؟؟
YOU ARE READING
{OneShot Book}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: OneShot Book ╰┈┈👬🏻 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: HyunLix ╰┈┈🎞️ 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Fluff, Smut, drama, Romance, Angst, harsh