Name : #Fall
Genre : Dram, slice of lif- من ازت متنفرم فلیکس!
صدای بلند پسر قد بلند تر بود که توی خونه ای که مکان امن صداش میکردن میپیچید و تن ظریف فلیکس و میلرزوند.
پسرک کوچیک تر عزمش و جزم کرد و رو به روش ایستاد، با صدای بلند و دورگه ای مثل خودش همراه با تنفر داد زد:
- منم ازت متنفرم!شخص سومی که به دیوار تکیه داده بود، چند قدم جلو اومد و نیشخندی به فلیکس زد.
- راه خروجی اون طرفه، جای هرزه ای مثل تو، هیچوقت تو اکیپ ما نخواهد بود.
فلیکس هیچ چیز نمیشنید، انگار یکی از ترکش هایی که قلب پاکشو هدف گرفته بودن به اشتباه، گوش هاشو هدف گرفته بود و هیچ چیز از حرفای اون پسر که روزی بهترین دوستش بود متوجه نمیشد. هجوم قطره های اشک و به پشت پلک هاش احساس میکرد و قلبش دردی مثل مچاله شدن داشت.
سرش گیج میرفت و دنبال یه نشونی بود تا به خودش بفهمونه اون یه کابوس بوده، وقت بیدار شدنه و باید به مدرسه بره؛ اما اون اتفاق یه واقعیت محض جلوی چشم های فلیکس بود. اتفاقاتی که به یک باره، تمام غرور فلیکس و خورد کرد.
قدم های لرزونشو به سمت خروجی برداشت و برای آخرین بار نگاهی به خونه ای که روزی خونه آرزوهای پاک و معصومش بود انداخت، خاطرات مثل خورده شیشه های شکسته یک لیوان در قلبش فرو میرفتند و بغض توی گلوش راه نفس کشیدنو براش تنگ میکرد .
کلاه هودی خاکستری رنگشو روی سرش انداخت و تلو تلو خوران به سمت خونه تنها کسی که به ذهنش رسید حرکت کرد. سرشو بالا گرفت و شروع به پلک زدن کرد تا اشک های دردناکش روی صورت سرخ شدش از هوای سرد نریزه. فلیکس میدونست بالاخره چنین اتفاقی واسش میوفته؛ پس دلیل حال الان و رفتارش چی بود؟
بعد طی کردن فاصله بین دو خونه که یک خیابون بود، دست لرزونشو بالا اورد و زنگ در و به صدا در اورد. با دیدن چهره دوست عزیزش، هوسوک خودشو تو اغوشش پرتاب کرد و محکم تو اغوشش گرفت.
تا شروع به حرف زدن کرد، هوسوک اون رو از خودش جدا کرد و لبخند خشکی بهش زد
-سلام، فلیکس!
فلیکس که از لحن خشک اون جا خورده بود لیسی به لب های ترک برداشتش زد و سرشو کمی کج کرد
-ا..اتفاقی افتاده هوسوکی..؟
هوسوک پشتش و به پسرک مریض احوال کرد و به مبل راحتی جلوی شومینه اشاره کرد:
-اونجا بشین فلیکس، برات شیر گرم میارم
فلیکس اروم کنار شومینه نشست و زانوهاشو بغل کرد، سرمایی که از صدای هوسوکی هیونگش حس کرد، ده ها برابر نسبت به سرمای هوا بدتر بود و باعث میشد فلیکس توی قلبش هم احساس یخ زدگی کنه. با خودش فکر کرد حتما هوسوکی عزیزش روز خوبی نداشته و الان کمی خستس.
فلیکس میون خاطرات درهم و پراکنده ذهنش غرق شده بود و به گوشه ای خیره شد.
چند لحظه بعد هوسوک لیوان شیر و آورد و به دست فلیکس داد ،پتو کوچیکی اورد و روی شونه هاش انداخت، در نهایت با فاصله نه چندان زیادی ازش نشست رو زمین و سرشو با چوب های شومینه گرم کرد.
فلیکس دست های نرم و کوچیکشو دور لیوان حلقه کرد و لیوان و بالا اورد تا گرمای شیر صورت یخ زدشو نوازش کنه.
جرعه ای ازش نوشید و به حرف اومد:
-همونطور که گفتی..نیکی و کریس همون بلایی که گفتی و سرم اوردن هوسوکی چونه ظریفش شروع به لرزش کرد و قطره اشک سمجی بر خلاف خواستش از گوشه چشمش فرو ریخت
-هوسوک..من، من خودم خواستم ولی نمیدونم چرا الان دارم گریه میکنم. احساس میکنم بعد این قضیه قراره خیلی تنها بشم..
پسرک بزرگتر نیشخندی زد و با سرد ترین لحنی که فلیکس تا به حال ازش شنیده بود گفت:
-نترس، هوانگ عزیزت هست تا تنهات نزاره فلیکس.
فلیکس متحیر از شنیدن حرفای هوسوک با لحن عذاب اورش با چهره شکه ای گفت
-م..منظورت چیه هوسوک
با برگشتن پسرک بزرگتر سمت فلیکس، اون به راحتی تنفر و از چشمای تیله ایش خوند. اما، فلیکس مطمئن بود این طور نیست .
اون مطمئن بود که هوسوکی ازش متنفر نمیشه و ترکش نمیکنه!
هوسوکی قول داده بود که تا همیشه پیشش باشه، اینطور نبود؟ - دوست پسرتو فراموش کردی لی فلیکس؟ با لحن تمسخر امیزی ادامه داد
-اوه بهتره بگم هوانگ فلیکس. تو همیشه اون و دار و دستش و به ما ترجیح دادی و حالا هم برو پیش همونا.
از جاش برخواست و در حالی که سمت اتاق قدم برمیداشت گفت
-هر وقت شیرتو خوردی و گرم شدی، از اینجا برو، ممنونم از این مدت که باهام دوست بودی و کنارم بودی، از حالا به بعد راه من و تو جداست فلیکس!
فلیکس برای چندمین بار توی اون روز، شکستن قلبش و غرورشو به وضوح شنید. اون داشت از چی حرف میزد..؟ ترجیح دادن؟ فلیکس حاضر بود قسم بخوره هیچوقت هیچکس و به هوسوک ترجیح نداده بود. اصلا؛ هوسوکیش از کی انقد ازش متنفر شده بود؟ پسرک کوچیک تر با خودش مرور کرد چیکار باید انجام میداد که نداده بود.
-پ..پس توعم میخوای ترکم کنی هوسوکی..؟
-راه دیگه ای برام نزاشتی فلیکس.
فلیکس آستین هودیشو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هق بلندش به گوش هوسوکی عزیزش نرسه، شاید اون فلیکس و دوست نداشت اما فلیکس هنوز از ته قلب و با تمام وجودش اونو دوست داشت..حتی بعد اینکه این حرفارو از هوسوکیش شنید، حتی بعد اینکه به تندی از پیش هوسوکیش رونده شده بود.
پسرک ریز جثه، بلند شد و سمت در رفت. در حالی که خارج میشد آخرین کلماتشو به زبون آورد.
-میدونی هوسوکی..تو دنیایی زندگی میکنیم که کلمات بیشتر از گلوله ها آدم میکشن!
با هق هق مظلومانش ادامه داد.
-ممنونم که این مدت تحملم کردی..بیا تو زندگی بعدیمون یه جای بهتر و یجور دیگه همدیگرو ملاقات کنیم.
گفت و از آپارتمانی که محل زندگی کسی که روزی بهترین دوستش بود خارج شد.
قطره های بزرگ بارون، بی رحمانه به بدن پسرک برخورد میکرد .
فلیکس از این بابت خیس شدن صورتش توسط بارون خوشحال بود، حالا کسی از درد پسرک خبردار نمیشد..
تو اون لحظه آسمون هم دلش به حال فلیکس سوخته بود و همراه با اون گریه میکرد .
فلیکس راهشو عوض کرد و شروع به گشتن توی شهر کرد..اگه با این حال پیش هیونجین میرفت، دلبر مو مشکیش نگران میشد و فلیکس نمیخواست تنها کسی که براش مونده بود و نگران کنه. پس بهترین راه این بود که خودشو جمع و جور کنه و با این حال پیشش ظاهر نشه. مطمئن بود که به زودی نمیتونه خوب بشه اما حداقل میتونست تظاهر کنه؟ نیشخندی به افکاراتش زد..فلیکس به خوبی خبر داشت نمیتونه هیچ چیز و از هیونجینش مخفی کنه.
بعد از چند ساعت گوشیشو روشن کرد تا همراه با صدای بارون و رعد و برق به موسیقی ملایمی گوش بده اما از شدت پیام ها و زنگ هایی که گوشیش خورده بود، لحظه ای ایستاد و خشک شده به پیام و ها و زنگ هاش نگاه کرد.
جدای از حجم زیاد تماس های هیونجین، چند نفر از دوستاش که مثل خودش تو مدرسه بین المللی درس میخوندن هم بهش زنگ زده بودن. از چند وقت پیش که فلیکس از استرالیا سفر کرده بود و وارد این مدرسه شده بود نوآ، هالند ، دنتو و آیدن دوست های مدرسه و تقریبا صمیمیش بودن و فلیکس از داشتن اونها خوشحال بود، چون حداقل جلوی چشم خودش داد نمیزدن ازت متنفریم فلیکس!
بعد گذشت ساعت ها، بارون بند اومده بود و این فلیکس بود که هنوز با هنذفری توی گوشش خودش رو به دست خیابون ها و خاطراتش سپرده بود .
خیابون تاریک بود و فلیکس تازه متوجه شده بود کجاست، از بابت اینکه نزدیک خونه هیونجین بود خوشحال بود اما با گرفتار شدن دست هاش نفسش و توی سینش حبس کرد.
-فلیکس؟ مگه با تو نیستم؟
برگشت سمتش و چشمای سرخشو به شخص رو به روش داد.
لوکر، برادر بزرگ فلیکس بود که دیر تر از همه اعضای خانواده ی لی به کره برگشته بود و الان، توی بدترین حالت فلیکس و گیر انداخته بود.
اخم های پر رنگش توی هم فرو رفته بودن و منتظر شنیدن جوابی از فلیکس بود.
-س..سلام هیونگ
فشار دست های لوکر روی بازوهای فلیکس بیشتر میشد. دیدن رد خشک شده اشک های برادر کوچکش، چشم های سرخ و بدن لرزونش باعث میشد نتونه خودشو کنترل کنه.
-بهت میگم چیشده؟ چرا جوابمو نمیدی فلیکس؟ با هیونجین بحثت شده؟ هان؟!
چونه فلیکس شروع به لرزیدن کرد و توی کثری از ثانیه خودشو
توی اغوش قدرتمند برادرش انداخت. زمزمه های ناواضحی میکرد و بدنش میلرزید.
-اونا گفتن از من متنفرن..من نفرت انگیزم..مگه نه هیونگ؟ همه از من متنفرن..اره هیونگ من خیلی بدرد نخور و دست و پا چلفتیم همه از من بدشون میاد.
لوکر بیخیال سوال و جواب کردنش شد و دست هاشو پشت کمر فلیکس میکشید.
-هی هی چی داری میگی طلایی؟ کی بهت اجازه داده این حرفارو به برادر من بزنی هان؟
سعی کرد جو سنگین بینشونو عوض کنه..برادرش تا الانم زیاد خودشو اذیت کرده بود اما نمیدونست برای چی و وقت مناسبی برای پرسش این مسئله نبود. با صدای زنگ متوالی گوشی فلیکس تک خنده ای زد و دستشو دور شونش حلقه کرد.
-جواب بده گوشیتو حامله شد انقد زنگ زد.
فلیکس کف دست هاشو رو صورت کشید و اشک هاشو پاک کرد - چشم هیونگ
گوشیشو از جیب خیس هودیش بیرون کشید و به صفحه خیره شد ، لب پایینشو گاز گرفت و با شرمندگی گفت
-این بیست و دومین زنگم از طرف هیونجینه، باید جواب بدم هیونگ نگرانمه.
لوکر لبخند بزرگی زد و گفت
-جوابشو بده من میرم تا از مغازه اون طرف خیابون خرید کنم، بعد بیا منتظرتم.
با زدن حرفش از فلیکس فاصله گرفت و چشمکی بهش زد.
اما پشت تلفن، هیونجینی بود که با چشم های به خون نشسته
گوشیو با دست های لرزونش گرفته بود و با عصبانیت اسم فلیکس و زمزمه میکرد.
با اینکه میدونست پیش دوستاشه ولی نگران شده بود، امکان
نداشت فلیکسش جواب تلفنشو نده و پسرک و بی خبر از حالش بزاره.
با پیچیدن صدای بم فلیکس، سر جاش ایستاد و با صدایی که سعی در کنترلش داشت با لحن لرزونش گفت
-فلیکس؟؟ معلومه از صبح تاحالا کجایی؟ خوبی؟ اونا بهت اسیب زدن؟ چرا حرف نمیزنی یه چیزی بگو!
فلیکس که سعی داشت خودشو شاد نشون بده، لبشو گاز گرفت و گوشیو از گوشش جدا کرد. نفس عمیقی کشید و با صدای بلندی گفت
-هیونجینیییی؛ اروم باش من خوبم هیچکس بهم آسیب نزده و اگه شما بزاری حرف میزنم.
صدای نفس های سنگین هیونجین به گوش میرسید و این به فلیکس میفهموند که هیونجینش ناراحته ازش و تمام تلاشاش بی ثمر بوده.
با صدای اروم تری گفت - میام خونه..میگم واست .
هیونجین پس از سکوت طولانی گفت - میام دنبالت
پسرک کوچیک تر با لحن خجالت زده ای گفت
-لوکر اومده..میرسونتم.
هیونجین نفسی از آسودگی کشید، حالا که لوکر بود کسی شیرینکشو اذیت نمیکرد
-منتظرتم، انجل.
گوشی و توی جیبش گذاشت و به سمت برادرش قدم برداشت ، لبخندی زد و اروم دستشو گرفت موتورتو اوردی؟ -
پسرک قد بلند لبخند دندون نمایی زد و به موتور سیکلت مشکیش اشاره کرد
مگه میشه نیارم؟-
چند لحظه بعد، اون دو پسر بودن که با هنذفری گوششون، به صدای هیاهوی باد و موسیقی ضعیفی که پخش میشد گوش میدادن
با رسیدن به خونه ی دوست پسرش، از موتور پایین پرید و بسته چیپسی که برادرش جلوش گرفته بود و از دستش کشید
مال منه، نگاه چپ بندازی من میدونم و تو لوک-
لوکر چهره برو بینیم بابا ای به خودش گرفت و شکلک بامزه ای با چهره اش ساخت
خب حالا، برو هوانگ جونت از پشت پنجره منو خورد-
فلیکس سرشو بالا اورد و با دیدن چهره هیونجین لبخندی زد
اون مرد جوری قلب فلیکس و برده بود که با یاداوری نامش قلب کوچیک فلیکس بی تابی میکرد و لبخند روی لب هاش به هیچ عنوان پاک نمیشد
با کشیده شدن بسته چیپس داد بلندی کشید و به برادرش که به تندی خوراکی محبوب فلیکس و ازش کش رفته بود خیره شد ، محکم پاهاشو به زمین کوبید و فریاد زد حسابتو میرسم لی لوکررر-
نگاهشو برگردوند و با دیدن هیونجینی که توی چهارچوب در ایستاده بود، چند قدم جلو رفت و جلوش ایستاد، سرشو کج کرد و اروم زمزمه کرد میتونم؟-
فلیکس ترسید، اگه هیونجین مثل هوسوکیش میشد چی؟ افکارشو کنار زد و محکم به خودش گفت
فلیکس خیلی احمقی، هیونجین کی مثل بقیه بوده که الان-
بار دومش باشه؟ ساکت شو و مثل احمقا بهش خیره نشو فقط بغلش کن
بدون توجه به تعجبی که توی چهره هیونجین موج میزد، تن
کوچیکشو توی بغل هیونجین مخفی کرد و دست هاشو محکم دور گردنش حلقه کرد
بینیشو به لباس مو بلوندش نزدیک کرد و با تمام وجود عطر
خوش بوشو به ریه هاش کشید، زمانایی که پسرک کوچیک تر از دنیا میبرید اغوش هیونجین مورفینی بود برای ادامه زندگیش از نظر فلیکس، هیونجین بزرگ ترین معجزه زندگیش بود
صدای ارامش بخش، اغوش گرم و خود هیونجین دلیلی بود که فلیکس دست از زندگی کردن نمیکشید
طرف دیگه ی داستان، هیونجینی که با اغوش فلیکس همه ی عصبانیتش خوابید بود و افکار پراکنده ی توی ذهنش
چرا فلیکسش ازش پرسید که میتونه بغلش کنه یا نه؟ چرا
لباساش انقد خیسه؟ مگه پیش لوکر نبود؟ چه بلایی سر چشم های زیبای شیرینکش اومده بود که حالا انقد قرمز بودن؟
دستشو زیر پاهای فلیکس انداخت، دست دیگشو دور کمرش حلقه کرد و براید استایل اونو به سمت اتاقش برد
هودی خیس ابشو در اورد و توی سبد حموم انداخت، با حوصله بدن خیس ابشو خشک کرد و سراغ موهاش رفت، موهای ابریشمی و طلایی فلیکس و خشک کرد و تیشرت سفید بلندی تنش کرد
حالا وقت این بود بفهمه از صبح چیشده که فلیکس جوابشو نمیداد
کنارش روی تخت نشست و شروع کرد بازی کردن با موهاش انجلم نمیخواد به من بگه چیشده؟ نگرانتم فلیکس -
چرا باهام حرف نمیزنی
پسرک کوچیک تر سرشو بلند کرد و روی پاهای مرد بزرگتر گذاشت
از کجاش بگم؟ -
چند لحظه سکوت کرد و دوباره شروع به حرف زدن صبح رفتم پیش نیکی و کریس، در مورد رابطمون اعتراف -
کردم
هیونجینا، اونا بهم گفتن ازم متنفرن، گفتن من یه ادم دروغگوعمدست هاشو بالا اورد و قطره اشکی که از گوشه چشمش میچکید و پاک کرد، یاداوری همه اتفاقاتی که اون روز براش افتاده بود درد عمیقی ته قلبش و بغض سنگینی و ته گلوش ایجاد میکرد با صدای بغض الودش ادامه داد
رفتم پیش هوسوکی، اون گفت نمیخواد من دیگه دوستش- باشم
اون گفت من تورو به اونا ترجیح دادم
اره هیونجین من عاشقتم ولی تاحالا هیچوقت هیچکس و به هیچکس ترجیح ندادم صداش بلند و بلند تر میشد
محض رضای خدا، تو دوست پسرمی هیونجین چطوری-
کسی که یه جایگاه دیگه داره تو زندگیم و میتونم با یکی دیگه مقایسه کنم و ترجیح بدم
حالا اشک های داغ و بی نهایت فلیکس روی گونه هاش فرو میریخت و قلب هیونجینو به درد می اورد
فلیکسش از صبح انقدر اذیت شده بود؟ اونم به خاطر هیونجین؟
اون پسرک بلوند به خاطر هیونجین همه این دردارو تحمل کرده بود؟
دستاشو دور بدن فلیکس حلقه کرد و محکم بدنشو به خودش چسبوند فلیکسم اروم باش-
هیونجینا، چرا اونا این کارو باهام کردن؟ هیونجینی مگه ما-
دوست نبودیم؟ اگه اونا دوستم بودن چرا هیچوقت به انتخابم احترام نزاشتن
هیونا اگه دوستم بودن چرا هیچوقت منو همینجور که هستم قبول نکردن؟
هیونجین دستشو نوازش وار روی کمر فلیکس میکشید و اروم سرشو به شونش چسبوند
ساکت موند تا پسرک همه حرفاشو به زبون بیاره هیونجینا مگه هوسوکی نگفت ما همیشه با همیم؟- ما همیشه قول دادیم با هم باشیم و کلی خوش بگذرونیم قول دادیم دانشگاه پیش هم باشیم و شبا ستاره هارو بشمریم من بشینم و اون ازم عکس بگیره
ولی، همه اون برنامه ها و لحظاتی که من تک تکشو به خاطرم سپردم و چطور فراموش کرده؟
تو ترکم نمیکنی، مگه نه هیونجین؟ تو همیشه پیشمی
هیونجین صورت فلیکس و سمت خودش برگردوند
- فلیکس اروم باش، معلومه من هیچوقت ترکت نمیکنم
منو ببین، هیونجینتو ببین با هر قطره اشکی که میریزی نابود میشه من چطور میتونم همه روحمو ترک کنم هوم؟
با دیدن شدت گرفتن اشک های فلیکس، لاله گوششو بوسید و اروم زمزمه کرد
گریه نکن شیشه عمر من، گریه نکن گلبرگ لطیف من- هیونجینت میمیره اشکاتو ببینه..
نیمه شب 26 فوریه سال 2022
دو عاشق، چشم های اشک بارشون و لب های تشنشونو بهم دوخته بودن و افکار پراکنده و بهم تنیده شدنشونو ازاد میکردن.
هیونجین، بوسید و بوسید و بوسید
اونقدر فلیکس و نوازش کرد که بالاخره پسرک اشک هاشو پاک کرد و با لبخند ملیحی چشم های به خون نشسته شو به پسرک دوخت
-هیونجینی..واسم اهنگ میخونی؟
-معلومه جانم، میخوای بخوابی؟
-صدای تو مرحمه دردامه، داروی خواب اورمه هیون ..
پسرک بزرگتر محکم بدن خسته فلیکس و به خودش چسبوند
-اخه من از دست شیرین زبونیات چیکار کنم
-نمیگی پس میوفتم انقدر شیرینی؟
روی پلک های خیسشو بوسید و شروع به خوندن کرد
YOU ARE READING
{OneShot Book}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: OneShot Book ╰┈┈👬🏻 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: HyunLix ╰┈┈🎞️ 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Fluff, Smut, drama, Romance, Angst, harsh