" See You Soon "

486 27 1
                                    


✎🥀•❃ 𝑵𝒂𝒎𝒆: See You Soon
✎🥀•❃ 𝑮𝒆𝒏𝒆𝒓 : Romance, Angst
[Sad End]

رو به روی دروازه قصر همراه همسرش ایستاده بود و عزیمت سربازهارو به سمت میدان نبرد تماشا میکرد. روشو برگردوند و به چهره ی آروم همسرش نگاه کرد. میدونست ناراحت و عصبیه ولی چیزی نشون نمیده؛میشناختش؛ چند سالی بود که کل روزشو باهاش سپری میکرد. خودشم حال بهتری نداشت. از چند روز پیش که یکی از پیک های دیده بانی مرز با خبر لشکر کشی کشور همسایه اومده بود، نگرانی یک لحظه ام آسوده اش نگذاشته بود. نگران کشورش بود، نگران مردمش، نگران یک فرد خاص.
تو همین فکر بود که فرمانده لشکر سوار براسب به سمتشون اومد و کمی عقب تر از اسب پیاده شد و باقی راه رو به سمت پادشاه و ملکه کشورش دوید و رو به روی اون‌ها ایستاد و تعظیم کرد.

× سرورم؛ حرکت رو آغاز کردیم. تا فردا صبح به میدان نبرد میرسیم.

پادشاه به سمت فرمانده رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت.

+موفق باشی، منتظر خبر های خوبی از نبردتون هستم.

با نگاه به فرمانده شجاع و همیشه همراهش دلش طاقت نیاورد و برای لحظه ای پادشاه بودن خودش رو نادیده گرفت و فرمانده رو به آغوش کشید

+مواظب خودت باش برادر، نمیخوام از دستت بدم. من و این کشور به تو احتیاج داریم.

لبخند زیبایی روی لبای فرمانده نشست.

×سالم برمیگردم چانگبین، بعد اینکه دشمن رو شکست دادیم خبر پیروزی رو خودم براتون میارم.

پادشاه لبخندی زد و عقب رفت و با افتخار به فرمانده کشورش نگاه کرد.

+منتظرت هستیم فرمانده هوانگ. نگاه فرمانده لحظه ای با نگاه ملکه تلاقی کرد و با لبخند محوی به سمتش تعظیم کرد. ملکه با صدای لرزان که تمام سعیش رو میکرد کسی متوجه نشه تا به حال پریشانش پی نبره رو به فرمانده گفت: موفق باشید فرمانده، سالم برگردید.

هیونجین با چشم هایی که پر از حرف بودند به ملکه برای چند لحظه خیره شد؛ چشم هایی پر از دلتنگی؛لبریز از حرف هایی که می‌خواست ولی نمی‌تونست
بهش بگه. فقط تونست برای بار دیگه تعظیم کنه و با خداحافظی کوتاهی به سمت اسبش برگرده. دلش بیشتر از اینهارو میخواست؛ میخواست ملکه اش، فلیکسش رو با تمام وجود به آغوش بکشه و ساعت ها عطر تنش رو نفس بکشه تا روزهای سختی که در پیش رو داره بتونه با یادآوریش جون دوباره بگیره. می‌خواست بدون حرف فقط به چشم ها و کک و مک های ریز روی
صورتش خیره بشه و از خودش بپرسه که چه کار بزرگی کرده که همچین فرشته ای رو بین بازوهاش داره. ولی افسوس، چندسالی بود حسرت یک نگاه
طولانی هم به دلش مونده بود. از وقتی که اون پسر به اجبار پادشاه قبلی همسر ولیعهد شد؛ حتی نتونسته بود نزدیکش بشه. برای همین تمام زمانش رو با تمرین
و مبارزات سخت گذرونده بود و حالا به فرمانده ای تبدیل شده بود که خیلی از دشمنان از آوردن اسمش وحشت داشتند.
برای آخرین بار نگاهی به پادشاه و ملکه انداخت و سوار اسبش شد و به سمت لشکرش حرکت کرد.
با رسیدن به جلوی سربازها سرعتش رو کمتر کرد و درکنار مینهو همراه همیشگیش در تمامی جنگ ها و مبارزاتش به حرکت ادامه داد.

{OneShot Book}Where stories live. Discover now