Midnight(Oneshot)

397 62 57
                                    

روی صندلی با پاهای باز لم داده بود و با نیشخند کجی که روی لب‌هاش نشسته بود، خیره به افسر پلیس رو به روش نگاه میکرد‌. افسر روی کاغذ چیزهایی مینوشت و بعد از نگاه بدی که به ییبو انداخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ییبو سریع سرش رو چرخوند و از شیشه‌های اتاق به اون نگاه کرد‌. قد بلندش و شونه‌های پهنش و صدای فریادش کاری میکردن ییبو بیشتر از قبل براش از خود بی خود بشه. افسر شیائو اون اراذل و اوباش رو به بازداشتگاه فرستاد و بعد به اتاقش برگشت. نگاه ییبو همراهش حرکت میکرد و وقتی که جان دست‌هاش رو جلوی ییبو روی میز کوبید دوباره نیشخندی زد.

+دقیقا دو ماه شده که همش دستگیرت میکنم و یه شب رو توی بازداشتگاه میگذرونی. خودت خسته نشدی؟
ییبو سرش رو کمی کج کرد و دستای دستبند زده‌ شده‌اش رو بالا آورد و با سر انگشتش خط میون ابروهای جان رو لمس کرد‌ تا جان اخم نکنه‌. جان مثل همیشه دست ییبو رو محکم عقب زد و صاف ایستاد.
+آدمت میکنم تورو
ییبو باز هم با همون نیشخند همیشگیش نگاهش میکرد. نیشخندی که روی مخ جان بود و اعصابشو بهم میریخت. ییبو آدم دستگیر شدن نبود، تا حالا هیچ‌کسی موفق نشده بود اون رو گیر بندازه ولی دو ماه قبل وقتی که چشمش به جانی خورد که با ابهت زیادی معتادهایی که برای مردم دردسر درست میکردند رو دستیگر میکرد، خودشو عقب نکشید و ایستاد تا دستگیر شه. جرم‌های سنگین انجام نمیداد، کاری نمیکرد که باعث شه مدت زیادی رو توی بازداشتگاه بگذرونه یا کارش به زندان بکشه ولی به هرحال کارهای انسان دوستانه‌ای هم انجام نمیداد.

از جان خوشش میومد بقدری که حواسش رو جمع میکرد توی منطقه‌هایی بره که جان شبانه گشت میزنه و حتما توی اون شب دردسری درست کنه تا جان بگیرتش.
جان پشت میزش نشست و دوباره شروع به نوشتن چیزی کرد که قطعا این دفعه مربوط به ییبو بود. جان نمیدونست با ییبو چیکار کنه، از یه طرف فقط یه دعوای ساده بود و اون اراذل رو زده بود و کسی ازش شکایت نکرده بود، از طرف دیگه دلش میخواست بندازتش توی بازداشتگاه تا خودش آروم شه.
+اینقدر خیره نگاهم نکن وانگ ییبو
ییبو خنده‌ای کرد و دستاشو بالا آورد گوشه‌ی چشمشو خاروند.

-جذابیتت داره کورم میکنه قربان
جان سری به تاسف تکون داد و دستی به پیشونی دردناکش کشید. هر بار باهاش لاس میزد جان نمیدونست باید چیکار کنه. جدای از لاس زدن حتی بهش نشون میداد که میخوادش و جان رو بدتر عصبانی میکرد.
ییبو کمی سمت میز جلوش خم شد و دستاش رو روش قرار داد. جان زیر چشمی نگاهی به ییبو انداخت و با دیدن اون چشماش که مثل یه پلنگ گرسنه بهش زل زده بودند قلبش ریخت. نگاهای این پسر طوری بود که دلش میخواست کاملا از خودش دورش کنه و نبینتش‌.
نگاهی به ساعت انداخت و بخاطر خستگی خمیازه‌ی کوتاهی کشید. از گشت‌های شبانه متنفر بود، مخصوصا که امروز یی‌مینگ با بهونه گیری‌هاش اذیتش کرده بود و اجازه نداده بود بخوابه. البته که دختر کوچولوش حق داشت، اون به عنوان یه پدر باید برای بچش وقت بذاره و کار داشتن توجیه مناسبی نیست.
+پاشو

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐌𝐢𝐝𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now