Part2

75 13 0
                                    

سرش رو به صندلی های فلزی و سرد بیمارستان تیکه داده بود چشم هاش رو بسته بود،بعد از حرف زدن با دکتر به زور و اصرار تونست جیمین رو به خونه بفرسته تا کمی استراحت کنه و خودش هم توی بیمارستان نشسته بود تا مراقب مادربزرگش باشه .
دکتر کیم درحالیکه داشت به سمت اتاقش میرفت چشمش به تهیونگ خورد مثکی کرد جلو رفت چند باری صداش زد .
_ تهیونگ؟ تهیونگ؟
چشم های تهیونگ به آرومی باز شدن به محض شناخت دکتر از جاش پرید شق ورق ایستاد و گفت :
_ اتفاقی افتاده دکتر؟برای مادربزرگم مشکلی پیش اومده؟
دکتر لبخند کمرنگی به نگرانی های پسر زد دستش رو روی شونش گذاشت فشار کمی بهش وارد کرد :
_ نه مشکلی برای مادربزرگت پیش نیومده،نیازی نیست اینحا بمونی بهتره بری خونه استراحت کنی ؟
آهی کشید با خستگی جواب داد :
_ اینجا موندم تا از مادربزرگم مراقبت کنم .
دکتر نیم نگاهی به سرتاپای پسر انداخت از قیافش خستگی می‌بارید برای همین پیشنهاد داد :
_مادربزرگت تحت مراقبته نیازی نیست اینجا بمونی اگه کاری نداری بیا اتاقم .
تهیونگ بعد از اطمینانی که دکتر از سلامتی مادربزرگش بهش داد پشت سرش به راه افتاد تا به اتاق دکتر برسن ،نامجون در رو باز کرد پشت میز تقریبا بزرگش جا گرفت با دست بهش اشاره کرد تا روی صندلی بشینه .
روی صندلی روبه روی میز نشست منتظر موند تا دکتر شروع کنه به حرف زدن. 
نامجون عینکش رو با انگشت اشاره اش بالا داد و دقیق تر به تهیونگ خیره شد پرسید :
_ چیزی میخوری برات بیارم؟
سرش رو به نشانه منفی تکون داد به ممنونمی اکتفا کرد .
_ خب تهیونگ همونطور که گفتم مادربزرگت نیاز به عمل داره و هزینه های بیمارستان نیاز به پول هیچ ایده ای برای اینکه پول رو از کجا جور کنی داری؟
خوش هم میدونست باید یک فکری به حال هزینه های عمل و بیمارستان میکرد اما حالا که یک نفر دیگه داشت این سوال رو می‌پرسید قضیه متفاوت تر و ترسناک تر از حالت عادی دیده می‌شد.
_ واقعا نمیدونم پول رو باید از کجا جور کنم خودتون که از زندگی ما خبر دارید هیچ چیز ارزشمندی جز خونه نداریم .
نامجون آهی کشید و گفت :
_ خب اگه خونه رو بفروشید چی؟ بعدش چیکار میکنید؟کجا می‌خوابید چجوری میخواید زندگیتون رو بگذرونید تهیونگ .
به اضطراب پسر کوچک‌تر خیره شد مشخصا خود تهیونگ هم به این مشکلات فکر کرده بود و قطعا راه حلی برای این قضیه نداشت .
کارتی رو از توی کشویی میزش بیرون آورد روی میز قرار داد و بعد به سمت تهیونگ فرستاد .
_ این کارت رو بگیر، اینجا بهت کار میدن مطمئنم پول خوبی گیرت میاد .
با شگفتی سرش رو بالا آورد به کارتی که روی میز بود نگاه کرد برش داشت پرسید :
_ این چیه ؟
_ مطمئنم این رو میدونی که قراره تا چند ماه دیگه شاهزاده به کره برگرده و خب این موقعیت خوبیه .
تهیونگ نمی‌دونست این حرف های که گفته می‌شد چه ربطی به اون داشت برگشت شاهزاده چه موقعیت خوبی برای تهیونگ داشت،انگار که نامجون از صورتش فهمیده بود که متوجه منظور اصلیش نشده بود پس سعی کرد کمی واضح تر شرایط رو توضیح بده .
_ ببین تهیونگ تو دو سالی هست که بخاطره بیماری مادربزرگت من رو میشناسی اما هیچی از زندگیم نمیدونی برخلاف من که همه چی رو درباره تو میدونم، اینکه شاهزاده برمیگرده به این معنی که قصر نیاز به خدمتکار و کارکنان بیشتری داره و قطعا کسانی که توی قصر کار می‌کنند حقوق خوبی می‌گیرند پدر مادر من ارتباط نزدیکی با پادشاه و ملکه دارند و تو فقط کافیه این کارت رو که از طرف من هست رو بهشون نشون بدی آنوقت خیلی راحت اونجا استخدام میشی.
چشم های تهیونگ بزرگتر از این نمیشد،یاورش نمیشد دکتری که همیشه به اون و خانوادش کمک می‌کرد ارتباط نزدیکی با پادشاه و ملکه داشته باشه و این اطلاعات مغزش رو رگ به رگ میکرد .
_ من چطوری میتونم این لطفتون رو جبران کنم دکتر کیم؟.
نامجون لبخندی زد جواب داد :
_ این رو یک لطف در نظر بگیر و نیازی نیست جبران کنی من رو مثل برادر بزرگتر خودت ببین با اینکار میتونی از مادر بزرگت مراقبت کنی .
تهیونگ اشک توی چشم هاش حلقه زده بودن باورش نمیشد توی این دنیای بزرگ بالاخره یکی پیدا شده بود که به اون کمک کنه بفکر خودش و خانوادش باشه البته اگر میدونست چه اتفاق های در انتظارش هستن هیچ وقت از کمک دکتر مادربزرگش خوشحال نمیشد .
با خوشحالی از جاش بلند شد از اتاق بیرون رفت تا به خونه بره هرچه زودتر خبر رو به جیمین بده تا اون رو هم خوشحال و آروم کنه، بعد از خروج تهیونگ از اتاق گوشیش رو از جیب روپوش سفیدش بیرون آورد شماره مورد نظرش رو گرفت .
بعد از چندتا بوق مخاطب پشت گوشی جواب داد .
_ خب بگو چطور پیش رفت؟
_ همه چیز همونطور که میخواستین انجام شد نیازی به نگرانی نیست  حتی به چیزی هم شک نکرد .
از صداش مشخص بود که کاملا از اوضاع راضیه .
.
.
.
.
چون کلید ها یادش رفته بود با لگد به جون در بیچاره افتاده بود،خواست لگد دیگه ای به در بزنه که همون لحظه باز شد با سر پرت شد داخل خونه‌.
_اه،چرا همینجوری درو باز میکنی احمق؟
موهای سیخ و چشم های پف کرده‌اش نشون میداد که به تازگی از خواب بیدار شده .
_میگی چیکار کنم؟مثل وحشی ها به جون در افتاده بودی .
بی توجه به بحث بی فایده اشون از روی زمین بلند شد .
_حالا چیشده که اینجوری برگشتی؟نکنه اتفاقی برای مادربزرگ افتاده؟
دستی توی هوا براش تکون داد و گفت :
_ نه هیچ اتفاقی برای مادربزرگ نیوفتاده حالش خوبه ،ولی یک خبر خوب برات دارم.
چشم های جیمین از شنیدن این حرف درخشید وبا هیجان پرسید :
_ چه خبر خوبی هم؟
تهیونگ بهش حق میداد که انقدر هیجان زده شده باشه شنیدن یک خبر خوب اونهم تو این اوضاع واقعا هیجان انگیزه.
_ اول بیا بشینیم تا بعدش رو برات بگم .
جیمین پشت سر تهیونگ به سمت آشپز خونه رفت منتظر موند تا به حرف بیاد .
در یخچال رو باز کرد نگاهی به داخلش کرد چیزی جز یک بطری شیر داخل جدیده نمیشد بیرون آورد شروع کردن به خوردنش. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا همه محتویات داخل دهانش رو به بیرون شوت کنه.
_ چقدر مزش افتضاحه .
جیمین با ریلکسی تمام لب زد :
_ تاریخ مصرفش تموم شده برای همینه .
چشم های تهیونگ گرد شدن غر زد :
_ پس چرا نگفتی ؟
_گفتم شاید مزش تغییری نکرده بتونی بخوریش پول دادیم بخاطرش.
_ عوضی ممکن بود مسموم بشم.
_حالا که فهمیدی پس نخور .
آهی کشید سعی کرد خودش رو کنترول کنه تا موهای جیمین رو از تهه نکنه از صدای جیغ هاش لذت نبره .
_ میخوای خبر خوبت رو بگی یا تصمیم گرفتی خفه خون بگیری؟
بعد از پرت کردن بطری شیر توی سطل زباله به سمتش برگشت روی صندلی میز غذا خوری نشست .
_ وقتی پیش مادربزرگ بودم دکتر کیم ازم خواست برم تو اتاقش .
ابرو های جیمین بالا رفتن .
_ چیه نکنه خبر خوبت اینه دکتر کیم گفته ازت خوشش اومده بعد بفاکت داده؟
انگشت فاکش رو براش بالا برد .
_ فقط خفه شو پارک جیمین، حتی اگه میگفت ازم خوشش اومده تو خوابش باید میدید که بتونه منو بفاک بده.
_ بیخیال این حرفا خبرتو بده .
_اگه چرت وپرت نگی خبر خوبم رو بهت میگم،دکتر کیم بهم گفت میتونم از طریق اون کار پیدا کنم حدس بزن کجا میتونم کار پیدا کنم؟
چشم هاش برقی زد و پرسید ‌.
_ کجا؟
_ توی قصر .
_ شوخی میکنی نه؟
تهیونگ با خوشحالی ابرو هاش رو بالا انداخت گفت :
_ نه جیمین اون گفت چون آشنا داره میتونم وارد قصر بشم اونجا کار پیدا کنم .
جیمین با خوشحالی به سمتش اومد صورتش رو توی دستاش گرفت فشار محکمی داد .
_باورم نمیشه اگه اینجوری بشه میتونم مادربزرگ رو نجات بدیم .
تهیونگ از روی صندلی بلند شد جیمین رو بغل کرد .
_ اره میتونیم مادربزرگ رو نجات بدیم.

جیمین از توی بغلش بیرون اومد پرسید:
_کی باید بری ؟
_نمیدونم فکر کنم فردا باید برم ولی قبلش به دکتر کیم تماس میگیرم و ازش میپرسم .
فردا صبح وقتی چشم هاش رو باز کرد بجایی پوشیدن لباس های مدرسه، یک پیرهن و یک شلوار معمولی پوشید. وقتی از تاکسی پیاده شد نگاهی به قصر انداخت که پر از نگهبان و سرباز بود آب دهانش رو قورت داد با نشون دادن کارتی که دکتر کیم بهش داده بود تونست وارد بعد بلافاصله بعد از وارد شدن به داخل حیاط بزرگ قصر سه نفر با لباس های اشرافی چوسان قدیم به سمتش آمدن، که بنظر می اومدن که ندیمه‌ای قصر باشند.  تعظیم نود درجه‌ای کرد و گفت:
_ سلام.
ندیمه‌ای که بنظر می‌اومد مقامش بیشتر از دو نفر همراهش بود به حرف بود.
_ جناب کیم لطفا دنبال با بیاید.!
بعد از قورت دادن آب دهانش به دنبال ندیمه ها یا کارکنان قصر به راه افتاد. تمام تلاشش رو کرد تا سوالی نپرسه اما نهایت گفت:
_ امم میتونم بپرسم ما داریم کجا میریم؟
یکی از دختر های بنظر می اومد مهربان تر باشه جواب داد:
_ ما الا شما رو پیش سرپرست کارکنان قصر می‌بریم تا ایشون درباره همه چیز با شما حرف بزنن.
بعد از چند دقیقه به اتاقی رسیدن و یکی از همون ندیمه ها در رو باز کردن.
_ لطفا داخل شید و منتظر سرپرست بمونید تا بیان.
تشکری زیر لب کرد وارد اتاق شد نگاه کلی بهش انداخت روی یکی از صندلی ها پشت میز بزرگ نشست. از اضطراب دست سر انگشت ها دست و پاهاش یخ زده بود
چند دقیقه بیشتر نگذشت که صدای قفل شدن در رو شنید برای چند دقیقه احساس کرد که اشتباه شنیده اما به محض بالا اومدن ویندوزش به سرعت از روی صندلی بلند شد سمت در رفت اما هرچقدر با دستگیره در ور رفت در باز نشد. اب دهانش از شدت ترس خشک شده بود شروع کرد به داد زدن:
_ اهایییی بیاید در رو باز کنید.. اهایی..
مشت و لگد های که به در میزد بی جواب میموند به سمت پنجره های اون طرف دیگه اتاق رفت سعی کرد تا پنجره رو باز کنه اما تلاش هاش بی نتیجه بود، کف زمین نشست سعی کرد متنظر بمونه تا بیان و در رو براش باز کنن آنوقت تا جایی که میتونست از این اتاق دور میشد. نمی‌دونست چند ساعته که به سقف اتاق خیره شده بود که در به آرومی باز شد دو سرباز وارد شد و بعد از وارد شدن دو سرباز یک زن با لباس های سلطنتی وارد اتاق به محض ورودشون از روی زمین بلند شد به زنی که با قیافه از خودراضی بهش خیره شده بود نگاه کرد. لب های رژ زده‌‌اش رو تکون داد.
_  پس تو کیم تهیونگی. خوبه به کارم میای!

....
اینم از پارت دوم امیدوارم ازش لذت ببرین، همونطور که گفتم پارت های اول کوتاه هستن و دیر به دیر آپ میشن اما به مرور روند آپ بهتر میشه. حالا علت آپ دیر به دیر هم اینه که من یک رمان دارم و اون رو برای یک سایت ارسال کردم و خب باید طبق چیزی که ناظرم میگه اون رو اصلاح کنم و خب عوض کردن یک متن عامیانه به ادبی و از بین بردن مشکلاتش تقریبا وقت میگیره

 ملکه قلابیWhere stories live. Discover now