part5

45 10 2
                                    

در حالی که مجبور بود به حرف‌های بی‌سر و ته معلمش گوش بده فکرش پی ‌این بود که تهیونگ کجا رفته. امکان نداشت اون پسر ان‌قدر بی‌خبر بزارتش و همین باعث بیش‌تر شدن نگرانیش میشد. اهی کشید و چشم‌هاش رو بست. به محض تموم شد کلاسش از روی صندلی بلند شد سمت در خروج قدم برداشت که صدای یکی از همکلاسی‌هاش به گوشش رسید.
- هی پارک! اون دوست مسخرت کجاس؟ نکنه سرنگون شده.
و بعد از تموم شدن حرفاش با اکیپ دوستاش زدن زیر خنده، می‌خواست برگرده و یه مشت توی دهن همشون بکوبه آما خودشم خوب میدونست حسابی براش دردسر میشه برای همین با لبخند جواب داد.
- نگران نباش لی مطمئن باش تا وقتی که تو هنوزم هستی ما سرنگون نمی‌شیم.
جواب بهتری نداشت چون اینبار واقعا تهیونگ لعنتی سرنگون شده بود و اون نمی‌دونست باید چه غلطی بکنه.
...
به محض این‌که چشم‌هاش رو باز کرده بود مجبورش کرده بودن تا بره حموم و دوش بگیره حمومی که بهش نشون داده بودن خیلی بزرگ‌تر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کرد یک وان خیلی بزرگ و مدل‌های مختلف شامپو و لوسیون‌ها حتی نمی‌دونست بعضی از اون‌ها برای چی استفاده میشن برای یک لحظه خواست که واقعا کیم دایون باشه؛ اما با یادآوری این‌که تو چه وضعیتی گیر کرده ضربه‌ای محکمی به سرش زد فورا زیر دوش رفت تا خودش رو بشوره. موهاش بر اثر شسته نشدن حسابی چرب و کثیف شده بود. یکی از شامپو‌های که توی کمد بود رو برداشت بعد از زدن به موهاش شروع به شستنش کرد. وقتی کارش تموم شد از حمام بیرون اومد. به تخت نگاه کرد که هانبوکی صورتی رنگی روش قرار داشت. مطمئناً این لباس رو برای تهیونگ گذاشته بودند‌. با هر بدبختی که بود تونست هانبوک مسخره رو تن کنه ظاهر دخترانه‌ای به خودش بده، حالش از این وضعیت خودش بهم می‌خورد. گاهی با خودش فکر می‌کرد که خدا با اون سر دشمنی داره؛ وگرنه این همه مشکل عادی نبودند. بالاخره از داخل اتاق بیرون اومد. به سمت پله‌های طلای رنگ رفت و از اون‌ها پایین اومد. قصر حسابی بزرگ و زیبا بود، دیوارها ترکیبی از سفید و طلای بودند مبل‌های سلطنتی شنیده بود که درباریان حسابی پولدار هستن؛اما نه به این اندازه. گرچه در حقیقت این پول و ثروت متعلق به مردم کره بود نه خانواده سلطنتی. همین‌طور که مشغول نگاه کردن به عکس و تابلو‌های روی دیوار بود که صدای ملکه رو از پشت سرش شنید.
- زیباست نه؟
به سمتش چرخید سری به نشانه مثبت تکون داد.
- می‌تونی بشینی تهیونگ.
و با دستش به مرد کت و شلوار پوش بغلش اشاره کرد تا اون هم بشینه. بعد از نشستن اون‌ها روی مبل تهیونگ هم به ناچار روبه‌روی اون‌ها نشست.
- شروع کن وکیل هان.
مردی که حالا تهیونگ می‌دونست وکیله پوشه‌‌ای رو از داخل کیفش بیرون آورد روی میز بینشون داد شروع به حرف زدن کرد.
- قرارداد بین شما و ملکه هست و تمامی شروط در اون ذکر شده و با پیروی نکردن از این قرارداد یا لغو یک طرف قطعاً اتفاقات خوبی پیش رو ‌نخواهید داشت آقای کیم!
دست‌هاش رو مشت کرد روی هانبوکش قرار داد الان اون وکیل زپرتی تهدیدش کرده بود؟ جا داشت پاشه و بهش بفهمونه که حرف‌های چرت و پرتش زیاد به نفع صورت بد ریختش نیست؛ اما چاره‌ای جز سکوت نداشت ناچار بود که تحمل کنه.
- شروط منم درش ذکر شده هان؟
اسمش رو کاملا بی‌ادبانه صدا زد منتظر جوابش بود. همون‌طور که می‌خواست لحن حرفش زیاد به مذاق هان خوش نیومد برای همین با اخم های درهم رفته جواب داد.
- بله به دستور ملکه همه چی در قرارداد ذکر شده و فقط باید امضا کنید.
خودکار رو به دست تهیونگ داد و اون ناچار به قرارداد بدبختیش نگاه کرد. خوب می‌دونست داره با پاهای خودش به سمت بدبختی قدم برمی‌داره ولی آیا چاره‌ای دیگه‌ای هم داشت؟ قطعا جواب نه بود تهیونگ تنها تر از اون بود که بتونه از پس ملکه یک کشور در بیاد. برای همین به سرعت قرارداد رو امضا کرد.
بعد از امضای قرارداد وکیل هان از قصر خارج شد.
- از امروز تو کیم دایون هستی و تهیونگی وجود نداره سعی کن به این اسم عادت کنی تا مشکلی ایجاد نشه امروز یکی از استاد‌ها میاد این‌جا تا به تو اموزش‌های لازم رو بده.
جعبه‌ای رو روی میز گذاشت.
- از این به بعد از این تلفن استفاده می‌کنی، مراقب مکالماتت باش دایون.
از جاش بلند شد ادامه داد.
- امروز و فردا با پدر و مادرت آشنا میشی ازت انتظار رفتار خوبی دارم. به حرف ندیمه‌هات گوش بده و خیلی تو قصر ول نچرخ تا استادت میاد داخل اتاقت بمون.
بعد از گفتن این حرف‌ها همراه چند ندیمه به سمت سالن دیگه قدم برداشت. یه سرعت سمت جعبه رو میز رفت گوشی رو از داخلش بیرون کشید شماره‌ای جیمین رو گرفت تا هرچه زودتر بتونه باهاش حرف بزنه.
...
خب خب بچه‌ها اینم از پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت کنید. و لطفا دربارش نظر بدید عزیزان. اینم بگم چون فصل تابستون هستش من زود به زود براتون آپ میکنم اگه واقعا از داستان خوشتون اومده باشه

 ملکه قلابیWhere stories live. Discover now