نمیدونست از کیِ تا حالا اینجا هست؛ اما حتم داشت که جیمین نگرانش شده. ناسلامتی قرار بود که به محض گرفتن کار باهاش تماس بگیره و در جریان بزارتش؛ ولی حالا هیچی به هیچی میشه گفت گمشده یا بهتره بگیم که اون ربوده شده. گوشهی لبش از وضعیت فلاکت بارش بالا رفت برای خودش تأسف خورد. حالا باید چیکار میکرد؟ میتونست نقش معشوقهی شاهزاده رو بازی کنه؟ آه، اون حتی تصویری از شاهزاده نداشت چرا که از دوره نوجوانی به خارج از کشور فرستاده شده بود تا اصول کشور داری رو یاد بگیره و حالا قرار بود تا چند ماه دیگه برگرده. اصلاً نمیتونست درک کنه که چرا میخوان بهش دوروغ بگن. فقط کافی بود بگن معشوقت گم شده و اثری از اون نیست. قطعا شاهزاده خیلی ساده با این مسئله کنار میومد. آهی کشید برای چند دقیقه چشمهاش رو بست سعی کرد افکارش رو سر و سامون بده. پس از چند دقیقه نهچندان طولانی به سمت در چوبی رفت با صدای بلند گفت:
- اهاییی. شماها میخوام ملکه رو ببینم. بهش بگید درمورد پیشنهادش فکر کردم.
وقتی که صدایی از نگهبانهای پشت در نشنید با ناامیدی به سرجای قبلیش برگشت و نشست، به در خیره شد.
با صدای باز شدن در فوراً از جاش بلند شد به ملکه که با هانبوک قرمز رنگی وارد اتاقک چوبی شد، نگاه کرد. سعی کرد مجبوری هم که شده ادای احترام بکنه؛ انگار که ملکه میدونست تصمیم اون چیه چون لبخند رضایت بخشی روی لبهاش بود.
- تهیونگ! از اول هم میدونستم که پسر عاقلی هستی خوشحالم که به درستی تصمیم گرفتی.
_ اما ملکه شما نمیدونید من میخوام چی بهتون بگم.
ملکه خندهای کرد چند قدمی به تهیونک نزدیک شد و دستی به موهای تهیونک که بهخاطرِ حموم نرفتن چند وقت اخیر، چرب شده بود کشید و اون هارو از روی چشمهاش کنار زد.
- عزیزم، من مطمئنم تو بین بدبختی و نابودی قطعاً بدبختی رو انتخاب میکنی!
دهانش از این حرف ملکه باز مونده بود. نکته مثبت این قضیه این بود که خودش هم میدونست داره تهیونگ رو به بدبختی میکشونه و حالا با لبخند ژکوندی بهش نگاه میکنه.
- درسته بانوی من. جواب من مشخصه؛ اما...
آبروی های زن سرخِ پوش بالا رفتن و حرف تهیونک رو تکرار کرد:
- اما چی تهیونگ؟
- اما من چندتا شرط دارم، اگر انجام بشه منم قبول میکنم که نقش معشوقهی شاهزاده رو بازی کنم.
خنده ای کرد پرسید:
- و چرا فکر میکنی که میتونی شرط بزاری؟
تمام جرئتش جمع کرد پاسخ داد:
- برای اینکه ما داریم یک معامله انجام میدیم. و این معامله باید کاملاً دو سر سود باشه و خب اگر شرط من رو قبول نکنید منم نقش بازی نمیکنم و شما میتونید منو شکنجه کنید، کتک بزنید و یا حتی بکشید اما دیگه کیم دایونِ قلابی در کار نیست. حالا تصمیم با شماست.
بعد از تمام حرف های تهیونگ ملکه سری تکون داد تائید کرد:
- خوبه. اثبات کردی که باهوش هم هستی. خب شرطهای تو چیه تهیونگ؟
نفس راحتی کشید سعی کرد به خوبی تک تک شرط هاش رو بگه و به نحوی بیان کنه که ملکه منصرف نشه.
- خب من باید اول از همه با برادرم جیمین تماس بگیرم از سلامتی خودم بهش بگم از طرف دیگه شما باید کاملا مادربزرگ و برادرم رو تامین کنید و در پایان این ماجرا مارو بفرستید یک جای امن و به دور از حاشیه، اتفاقات خطرناک و در پایان حرفم جیمین باید از این قضیه نقش بازی کردن خبردار بشه.
گویا بخش آخر حرفهای تهیونگ زیاد به مذاق ملکه خوش نیومد چون ابروهاش درون هم دیگه فرو رفتن.
- نه. نباید کسی از این قضیه خبر دار بشه.
تهیونگ متقابلا اخمهاش رو توی هم فرو برد.
- این ممکن نیست. مشخص نیست تا کی باید نقش بازی کنم و بالاخره برادرم متوجه این قضیه میشه، انوقته که من نمیتونم تضمین کنم که دیگه کسی خبردار نشه.
دندونهاش رو روی هم فشار داد.
- خیله خب باشه؛ اما اگر به کسی خبر بده مطمئن باش اولین کسی که نابود میشه خودشه.
تهیونگ سری تکون تکون داد.
- اجازه میدم باهاش در تماس باشی امشب رو استراحت کن از فردا اموزشهات شروع میشه.
به سمت در رفت که با صدای تهیونگ متوقف شد:
- چه آموزشهای؟
پوزخندی زد جواب داد:
- آموزشهای دختر شدن! باید یاد بگیری مثل یک دختر اشرافزاده رفتار کنی دقیقا مثل کیم دایون.
......سلام قشنگای من. بعد از مدتها برگشتم. راستش درگیر امتحانات بودم و خب حالا برگشتم تا فقط پارت بزارم. خوشحال میشم با نظرات و وتهاتون ازم حمایت کنید🥲 دوستون دارم🫀
YOU ARE READING
ملکه قلابی
Fanfictionمن این همه سال تلاش نکردم،که آخرش این بشه خودمو به آب و آتیش نزدم که تو همه چی رو خراب کنی. نه، نمیزارم؛ اگه قرار به زجر کشیدن باشه، توام با من زجر بکشی. نمیزارم طلاق بگیری تو محکوم به منی.