part 1

351 28 8
                                    

با صداي خنده ي هري از جام بلند شدم.حالم خوب نبود و سرگيجه داشتم.صداي زين که آروم با هري حرف ميزد و خنده ي هري پيچيد.سرتکون دادم و رفتم تو حمام و يه دوش ١٠ دقيقه اي گرفتم.اومدم بيرون و با ديدن هري و زين تو اتاقم اخم کردم.

_هي شما ها اينجا چيکار ميکنيد؟ زين جواب داد:اومديم دعوتت کنيم به مهموني

به هري که لبخند ميزد و چشماي سبزش برق ميزد نگاه کردم و گفتم: _مگه مهموني ديشب تموم نشد؟

_تازه داره شروع ميشه به زودي اونا به اينجا ميرسن

بلند شدن و رفتن دم در اتاق هري برگشت و گفت:امشب منتظرتم ليام و رفت بيرون

لعنتي

کت و شلوار پوشيدم و موهامو بالا زدم.اگه نايل اينجا بود با ددي ددي گفتنش بيچارم ميکرد با ياد نايل لبخند زدم.يعني کجا بود؟

هري محافظشو فرستاده بود که همراهيم کنه....هرچند از اين کار منظور ديگه اي داشت...

رسيدم به باغ...هري با ديدنم لبخند زد...با زين جلوي mr.diesel نشسته بودنو مطمئنن راجع به پروژه ي جديد صحبت ميکردن...ترجيح دادم جلو نرم .هرچند چشماي هري داشت دستور ميداد که بيا....ولش کن..

_به چي اينقدر عميق فکر ميکني؟؟؟

برگشتمو با دو تا چشم شيطون و آبي نايل رو به رو شدم.خوشحاليمو از ديدنش پنهون کردمو با عصبانيت ساختگي گفتم:

_تو اين دو هفته کدوم گوري بودي نايل؟

_خودشو پرت کرد رو مبل رگ پيشونيش نبض گرفت و گفت:

_دنبال بدبختي...

ميدونستم اين بدبختي که ميگه چيه پس دنبال قضيه رو نگرفتم...

برامون نوشيدني آوردن يه گيلاس برداشتم.هوا گرم بود احساس خفگي ميکردم.به خدمتکار گفتم برام آب بياره...داشتم گيلاس چهارم شايدم پنجمو ميخوردم که صداي نايل دراومد:

_هي بهتره زياده روي نکني نميخوام ددي و رو دوشم بندازم.

به هري و زين نگاه کردم برق چشماي هري و نيشخند زين نشون ميداد پروژه اي که هنوز نميدونم چيه گرفته...

لعنتي نايل که ديد تو فکرم گفت:

_هي ددي مشکل چيه؟

_تو اين دو هفته لويي و ديدي اصل؟

_نه،اصلا نميدونم کجا هست...

يعني چه بلايي سر لويي اومده؟سرم داشت بيشتر و بيشتر گيج ميرفت...

_حالم خوب نيست نايل...حالم اصلا خوب نيست.

با نگراني نگام کرد و خدمتکار و صدا زد يه چيزي بهش گفت.حرکت دنيا اطرافم برام کند شده بود.بعد چند دقيقه طولاني نايل زير بغلم و گرفت و بلندم کرد و مانع افتادنم شد...تا خواستم حرف بزنم گفت:

_به هري گفتم...بريم.

هيچ خبري برام بهتر از اين نبود...

چند دقيقه ي بعد رسيديم به اتاق من و نايل منو هل داد زير آب يخ.فحش دادنم باعث خندش شد.

با خنده گفت_نچ نچ نچ از تو انتظار نداشتم ددي...

_نايل؟

_بله ددي؟

_خفه شو...

_چشم هرچي ددي دستور بده...

و از اتاق رفت بيرون...چقدر دلم براش تنگ شده بود...

دوش گرفتمو رو تختم ولو شدم و تا صبح هيچي نفهميدم.

**************

سلام به همه ي عزيزان دلم....اميدوارم داستانو دوست داشته باشيد با نظراتتون کمک کنيد داستان بهتر بشه...

منتظر اتفاقات عجيب غريبي باشيد...

دوستون دارم:-*

HEROWhere stories live. Discover now