با ديدن هري که با چشماي سبزش بهم خيره شده بود اخم کردم...صداي سلام کردنم و فقط خودم شنيدم ولي هري با شادي و صداي بلند جوابمو داد
_اميدوارم که ديشب بهت خوش گذشته باشه ليام
ميدونستم اوردتم اينجا تا عذابم بده پس خودمو خونسرد نشون دادم و گفتم
_آره خيلي خوش گذشت
_خيلي خوب ليام مي خوام يه کوچولوي خوشمزه رو نشون بدم البته که اگر بخواي ميتونم اونو بهت هديه بدم...
هري خنديد من ميدونستم بعدش چي ميشه
_با ديدن يه دختر با بدن کبود اخم کردم
_تو خيلي مهربوني هري ولي من همينجوري راحتم
بلند خنديد و لگد ي به دختر بدبخت برگشته زد...چشمامو رو هم فشار دادم...
_ليام مطمئن باش که اگرم ميخواستي بهت نميدادمش....اين کوچولو فقط واسه خودمه....واسه خوده خودم....
و شلاقشو کوبيد به بدن دختر...
صداي جيغ دختر و خنده ي هري رو ذهنم خط انداخت...حس ميکردم صورتم تحمل حجم حوني که توشه رو نداره خيلي عميق نفس ميکشيدم و سعي کردم آروم باشم
هري که اين موضوعو فهميده بود با پوزخند مزخرفش شروع به ازار دختر داد...
اون بيچاره از بس جيغ زده بود ديگه صدا نداشت و فقط گريه ميکرد و من...فقط دلم ميخواست هريو بکشم
چند دقيقه بعد دختر بيچاره از حال رفت و هري خدمتکارو صدا زد...
_ببرينش شب حاضر باشه...
همينطور که به در خيره بود گفت:
_اون خيلي شيرينه مگه نه ليام؟؟؟
لعنتي...لعنتييييي
هري ناگهاني برگشت سمت من و گفت:
_خب ليام برات سورپرايز دارم....يه آشناي قديمي اينجاست که....
نذاششتم جملش اموم شه و فرياد زدم:
_لويييييي
هري پوزخندي زد و گفت:
_بيا تو پسر
لويي اومد تو...لاغرتر از بود...پاي چشماش گود رفته بود....بي لبخند هميشگيش...نتونستم خودمو کنترل کنمو محکم بغلش کردم
با يه لحن سرد که پشتم از سرماش لرزيد گفت:
_ميشه ولم کني؟؟تقريبا له شدم...
مهبوت نگاش کردم...نه اين لويي ديگه اون لويي سابق نبود...مطمئن شدم وقتي با يه لبخند نيمچه تعظيمي به هري کرد...
دقيقا سه ما پيش از وضعيتش خسته شد...به حرفم گوش نداد...فرار کرد...ولي هيچکس نميتونه از دست هرلود استايلز فرار کنه...
ماموراي هري گرفتنش و هري حکم و داد..بکشيدش...
چقدر التماس کردمو وعده و وعيد دادم تا لويي زنده موند...ولي نتونستم هري و از فکر فوق العاده ي آدم کردن لويي برگردونم...
حالا اين لويي بود خسته...از همه تلاش هاش براي انسان باقي موندن و تبديل به يه هيولا نشدن...اين لويي بود که ديگه جزئي از دارو دسته ي هيولا ها بود...
زانوهام طاقت نيوردن و افتادم روي صندلي...صداي خندهي تمسخر آميز هري و پوزخند معنا دار لويي تير خلاص مغزم شد...
نابغه به گروه هيولا ها وارد شد...
کاش هيچوقت اينروزا رو نميديدم...کاش هيچوقت اين روزا رو نميديدم...
_________________________________________________________________________________________________
از صداي خنده هاي سه تا مرد ديوونه عصبي شده بودم...صداي خنده و صداهاي چندشناکي که ميومد...بازم يه مهموني ديگه....به نايل نگاه کردم که هدفون رو گوشش بود و مطمئنا صداي موسيقيو تا ته زياد کرده بود...چشماشم بسته بودو معلوم نبود تو کدوم دنيا سير ميکنه...لعنتي...
زين نگاهي به من و نايل انداخت و به هري نگاه کرد...سر تکون دادن هري از چشمم مخفي نموند....
يعني چي؟؟زين بلند شد و به سمتمون اومد...
دوستان عزيزم...راي و نظر فراموشتون نشههه
اين قصه سر دراز دارد...
:))))))
YOU ARE READING
HERO
Randomسلام يه فن فيک که براي ليام و نايله....البته که بقيه پسرا هم هستن بيشتر توضيح نميدم چون لو ميره... نظراتتونو اعلام کنيد... اميدوارم دوست داشته باشيد... دوستون دارم :-* . . . "يه قهرمان هميشه قهرمان ميمونه"