part 2

211 23 3
                                    

_آقاي پين؟

_بيا تو

_آقاي مالک گفتن سريع برين پيششون

_باشه.ميتوني بري.

از جام بلند شدم و به سمت اتاق زين راه افتادم.در زدم و اجازه ي ورود داد

_هي ليام،حالت چطوره؟

_ممنون کاري داشتي؟؟

_امشب ميرسن ليام.هري گفت ميتوني يکيشونو واسه خودت برداري....   

بلند و جذاب خنديد....

_هري لطف داره...من بايد چيکار کنم؟اصلا چند نفرن؟

_امشب ٢٠ تاشون ميان که جناب استايلز تمايل دارن پنج تاشون آماده باشن.تو فقط به کارا نظارت کن همين....

برق خباثت تو چشماش درخشيد و گفت:

_امشب خيلي خوش ميگذره ليام...مگه نه؟؟؟؟

پوزخند زدم و گفتم:

_آره...خيلي....

حس مزخرفم بهم ميگه بدبختي جديد وارد ميشود....

************************************************************************************************

از سر و صداي زياد حالم داشت بهم ميخورد...کاش ميشد از اينجا فرار کنم....از جام پاشدم بلکه بتونيم برم بيرون که هري سرشو آورد بالا گفت:

_جايي ميري ليام؟؟

_نه ...ميخواستم...يعني...

_ولش کن ليام...بيا اينجا داره خوش ميگذره...

_هري ميدوني که...

_همين الان ليام اين يه دستوره...تو که نميخواي رو حرف من حرف بزني؟

با بدبختي نگاهمواز نايل که با بهت نگام ميکرد گرفتم و اين اولين باره که هري تو اين ٣ سال مجبورم ميکنه. فقط يه لحظه از ذهنم گذشت جلو هري وايسم ولي با ياداوري کاراي وحشتناکي که هري ميتونه بکنه بيشتر تو خودم شکستم....يه قدم جلو رفتم.صحنه ي کثيف جلوم و صداي جيغاي دختراي بيچاره باعث شده بود سرم گيج بره....نگاه نايل هنوزم مبهوت رو من بود...از کنارش رد شدم و زير لب گفتم:

_راهي نيست نايل...

حرفم باعث شد که شونه هاي نايل پايين بيوفته...به سختي جلو رفتم...

زين با پوزخند حرص دراري رو به نايل گفت:

_تو نمياي نايل؟

نايل که هنوز مبهوت بود به زحمت دستاي مشت شده شو باز کرد و  گفت:

_نه...ترجيح ميدم کارت بازيمو کنم....

صورت قرمزش خبر از حالش ميداد...

زين ميخواست چيز ديگه اي بگه که هري گفت:

_ولش کن زين...بعدا...بيا ليام...خوش بگذره....

و يکي از دخترارو پرت کرد سمتم...بطري مشروبو برداشتم و تا حد مرگ  مست کردم...نميخوام هيچ کدوم از اين کثافت کاريامو يادم بمونه....به جمع برده داران انگليسي خوش اومدي ليام....

از متنفرم هري استاليز...ازت متنفرم...

                                                                                                 ****

چشمامو که باز کردم تو اتاق بودم...نايل پشت ميز نشسته بود و يه چيزي مينوشت

_سلام نايل

سرشو بالا اورد و با تاخير چند ثانيه اي و با لحني که از سرماش پشتم لرزيد گفت :

_سلام

عصبانيه؟؟معلومه که هست...

از جام بلند شدم و رفتم حمام...وقتي اومدم بيرون نايل با چشماي آبي يخيش بهم زل زد و گفت:

_هري ميخواد ببينتت...

سعي کردم همه چزو عاي نشون بدم:

_باشه ،الان ميرم...

پوزخند نايل اعصابمو ريخت بهم...از اتاق رفتم بيرون و درو کوبيدم....

±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±±

سوالي هست؟؟؟

نظر بديد لطفا...



HEROWhere stories live. Discover now