«چشمهای آبی رنگت آسمون من بودن. آسمونی که توی یه شب تاریک، زیر بارون سیل آسا، بین خرابههایی که از زندگی بشریت باقی مونده بود تاریک شدن. از اون روز به بعد تموم دنیا برای من خاکستری شد.»کسی صداش کرد. خودکارش رو لای دفتر قرار داد و به سرعت اون رو بست. به قسمت زیر میز هلش داد. هفت تیرش رو از توی کشوی میز خارج کرد. بلافاصله از روی صندلیش بلند شد. به سمت در که پشت سرش بود برگشت.
خونهی کوچیکش از یه آشپزخونه، اتاق خواب، حموم و دستشویی که خیلی وقت بود استفادهای ازشون نمیشد و یه هال کوچیک تشکیل شده بود. سالها بود که از خونهاش هم زندگی پر کشیده بود، دقیقا مثل جسم عزیزترین فرد زندگیش که جایی دور از اینجا و این خونه بود.
قدمهاش رو به سمت در برداشت. عینک مخصوص دید در شب رو روی چشمش گذاشت. کنار در ایستاد. "کیه؟" نامجون دو بار پشت سر هم روی در کوبید و غر زد. "منم جئون، در رو باز کن قبل از اینکه تبدیل به یه زامبی بشم."
تفنگش رو پشت کمرش قرار داد. چفت در رو به سرعت برداشت و در رو باز کرد. "هیونگ." پسر به سرعت وارد خونه شد. در رو بست و چفتش رو گذاشت. کلاه ارتشیش رو از روی سرش برداشت. "چرا هنوز اینجایی؟ چیزی به شب نمونده." جونگوک قدمی به سمت میز برداشت. "داشتم وسایل باقی مونده رو جمع میکردم."
نامجون سری تکون داد. به سمت صندلی دومی که توی هال کوچیک کلبه بود رفت. اسلحهاش رو کنار دیوار گذاشت. نگاهش رو دور خونه چرخوند. آجرها و دیوارهای فلزی، سیمهای خاردار که با برق ولتاژ بالا دور مکان تعبیه شده بود، این کلبه رو از هجوم اون موجودات در امان نگه میداشت.
هر چند نمیتونست اسم اون افراد رو موجود بزاره. مردههای متحرکی که به خاطر طمع و بد ذاتی هم نوعان خودشون به وجود اومده بودن. دستی روی صورتش کشید. دود آتیش حاصل از سوزوندن اجساد، تموم لباس و صورتش رو کثیف کرده بود.
نگاهی به ساعتش انداخت. "جونگوک، باید زودتر برگردیم به پایگاه."
پسر کوچیکتر سری تکون داد. وسائل باقی مونده از مهمترین فرد زندگیش رو توی کولهی کوچیکش فرو کرد.به جای سابق پنجره که با سیمان و آجر پوشیده شده بود چشم دوخت. یه روزی از این پنجره، اون چشمهای آبی به درختهای توی حیاط خیره میشدن؛ درختهایی که حالا مثل صاحبشون دیگه اونجا نبودن.
ژاکت و پیراهن ارتشیش رو پوشید. بعد از برداشتن کلاه و سپرش به سمت نامجون به راه افتاد. "آمادهام." مرد بزرگتر بعد از برداشتن اسلحهاش از روی صندلی بلند شد. "بریم."
***دستمال رو روی قسمتی از اسلحهای که باز کرده بود کشید. بعد از مدتها اسلحهی شکاری پدرش رو از کمد درآورده بود تا تمیزش کنه. توی این روزها اسلحههای بیشتر، میتونستن مفیدتر باشن.
YOU ARE READING
His Blue Eyes
Fanfictionدر دنیایی که به خاطر بدخواهی بشر، نیمی از انسانها تبدیل به مردگان متحرک شدن؛ افسر جئون تلاش میکنه تا به کامل شدن روند تحقیقات همسرش برای نجات همنوعانش کمک کنه. اینبار پای جونِ تهیونگ هم وسطه. آیا جونگوک میتونه موفق بشه؟! 💙👁️💙👁️💙👁️💙👁️💙👁...