Once upon a last time

33 5 0
                                    


تقریبا نیمه‌های شب بود که به دره‌ی گودریک رسید. از سیریوس شنیده بود که جیمز اونجا زندگی می‌کنه و فقط خدا می‌دونست چقدر استرس داره که مبادا موقع زل زدن به پنجره‌‌ی اتاق خوابش، که اون رو هم به لطف برادرش می‌دونست کدومه، کسی رو کنارش ببینه.

دوسالی از آخرین‌باری که هم رو دیده بودن می‌گذشت و دلش تا سرحد مرگ برای خودش و درآغوش کشیدنش تنگ شده بود اما، راهی که انتخاب کرده بود مانع شروع دوباره‌ی چیزی که خودش خراب کرده بود می‌شد و حالا که خبر قرار گذاشتن جیمز رو با لیلی اوانز شنیده بود بدون فکر به موقعیتش همه‌چیز رو ول کرده بود و به دیدنش اومده بود.

حتی اصرارهای سیریوس و ریموس هم نتونسته بود مانعش بشه تا توی پناهگاهش بمونه و اجازه بده که اون‌ها جیمز رو پیش اون بیارن.

خودش هم نمی‌دونست چرا تصمیم گرفته تا خونه‌ی اون رو پیاده قدم بزنه. انگار هنوز هم برای دیدنش دودل بود و به زمان بیشتری برای کنار اومدن منطق و قلبش باهمدیگه نیاز داشت.
شالی که دور گردنش بود رو بالاتر کشید و نگاهی به اطراف انداخت تا مبادا یکی از مرگ‌خواران لرد سیاه، سروکله‌اش پیدا بشه و لو بره.

مشکلی با دستگیر و کشته شدن نداشت اما نه برای امشب که تولدش بود و تصمیم گرفته بود که کنار جیمز بگذرونتش.

بالاخره بعد از ده دقیقه پیاده‌روی روبه‌روی خونه بود و نور کمی که از پنجره‌ی نشیمن پیدا بود، نشون می‌داد صاحب خونه هنوز بیداره.

جراتش رو جمع کرد و با مشت، دوضربه‌ی سبک به در زد و چندلحظه بعد صدای آروم جیمز توی گوشش پیچید و باعث شد لبخند محوی روی لبش بشینه.

تا اون لحظه خودش هم نمی‌دونست چقدر دلش برای صداش تنگ شده و قبل از اینکه فرصتی برای تحلیل میزان دلتنگی و جواب دادن بهش داشته باشه، در خونه باز و قامت جیمز که حالا کمی قدبلندتر از قبل شده بود، مقابلش ظاهر شد.

_ تو اینجا چی می‌خوای؟

شالش رو پایین کشید و لبخند کجی به‌روی مرد اخموی روبه‌روش زد.

_ اصلا انتظار چنین استقبال گرمی نداشتم.

شونه‌ای بالا انداخت و پاکت نامه‌ای که از داخل جیبش درآورد رو به سینه‌ی جیمز چسبوند.

_ لطفا بعد از اینکه رفتم بازش کن، باشه؟

بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشه، جلو رفت و بغلش کرد، بینیش رو به گردنش مالید و با دم عمیقی، عطرش رو توی ریه‌اش کشید.

تمام اجزای بدنش اون رو وادار به بوسیدنش می‌کردن اما صادقانه جراتش رو نداشت. بنابراین با دم عمیق دیگه‌ای که از عطر خنک و شیرین گردنش گرفت، قدمی به عقب برداشت و دستش رو نوازشوار روی صورت جیمز که مثل مجسمه سرجاش ثابت مونده و بهش نگاه می‌کرد، کشید.

_ دلم برات تنگ شده بود، پاتر.

و قبل از اینکه جیمز فرصتی برای حرف زدن داشته باشه جلوی چشم‌هاش غیب شد.

چندلحظه‌ای به جای خالی ریگولس که مثل نسیمی بهاری در لحظه اومد و بعد محو شد، خیره موند و بعد با حرص در خونه رو بهم کوبید.

اینقدر عصبی بود که اون لحظه اهمیتی به محتویات داخل نامه نمی‌داد؛ پس اون رو روی میز بین کاناپه‌ها انداخت و قبل از اینکه به‌سرش بزنه و وسط خونه سیریوس ظاهر بشه، به اتاق خوابش پناه برد.

دو روز بعدی رو بین خواب و بیداری گذروند چون جدای اینکه به‌شدت دلتنگ ریگولس شده بود و نتونسته بود یک‌دل سیر اون رو بغل کنه و ببوسه، فرصتی برای تبریک گفتن تولدش پیدا نکرده بود و از طرفی احساس می‌کرد با فکر کردن به کسی که هنوز هم تمام قلبش بود، به لیلی که چندوقت دیگه رسما همسرش می‌شد خیانت می‌کنه و همین باعث می‌شد علاقه‌ای به خوندن نامه‌ای که هنوز هم روی میز بود، نشون نده.

تازه چشم‌هاش گرم شده بود که صدای نوک زدن‌های پیاپی جغدی که پشت پنجره بود بیدارش کرد.
با دیدن جغد سیریوس و تلاشش برای اینکه حتما نامه رو به خودش بده، حس بدی تمام وجودش رو فرا گرفت و خودش رو به‌سرعت به پنجره رسوند.

جغد با گذاشتن نامه‌ی جیغ‌زن توی دستش، پر زد و جیمز اینقدر مضطرب بود که حواسش به بستن دوباره‌ی پنجره نباشه.

" متاسفم که اینطوری بهت خبر می‌دم، هرچند نمی‌دونستم دلت بخواد بدونی یا نه اما باید بهت می‌گفتم که ما... من... جیمز من برادرم رو برای همیشه ازدست دادم "

بغض توی صدای سیریوس کاملا محسوس بود و جیمز نمی‌دونست دقیقا از کی اشک‌هاش راهشون رو روی گونه‌اش پیدا کردن.
چنگی به ردای روی صندلی زد و چندلحظه بعد، وسط سالن خونه‌ی سیریوس بود. نمی‌خواست باور کنه جسم بی‌جونی که وسط سالن قرار داره و سیریوس با چشم‌های قرمز، بدون هیچ‌حرفی بهش خیره شده پسر کوچولوی خودشه که سال‌ها قبل قلبش رو برده اما حقیقت داشت.

_ پریشب... نباید اجازه می‌دادم بیاد پیشت. باید میومدم و خودم به‌زور میاوردمت پیشش... اگه... اگه نیومده بود تا بهت حقیقت رو بگه... اگه اینقدر دلش برات تنگ نشده بود یا اگه به‌خاطر امنیت تو، اینقدر زود برنگشته بود لو نمی‌رفت و الان زنده بود.

صدای غمگین و لرزون سیریوس توی گوشش زنگ می‌زد و انگار به هرکدوم از پاهاش وزنه‌ای صد کیلویی وصل کرده بودن چون طی کرد فاصله‌ی چندقدمی تا جسد ریگولس، ازش چند دقیقه‌ای وقت گرفت.
با رسیدن بهش، دیگه نتونست سرپا بایسته و روی زمین زانو زد. موهای مشکی رنگ مواجی که روی صورت رنگ پریده‌اش بود رو با دست کنار زد و نگاهش رو به‌سمت سیریوس و ریموس کشید.

_ شوخیه؟ رجی من نمی‌تونه من رو اینجوری تنها بذاره وقتی هنوز فرصت نکردم بغلش کنم.

با شنیدن سوال جیمز، سیریوس که به‌سختی خودش رو کنترل کرده بود بغضش ترکید و با مخفی کردن سرش توی سینه‌ی ریموس به اشک‌هاش اجازه‌ی باریدن داد.
جیمز اما، رگیولس رو توی بغلش کشید و همینطور که موهاش رو نوازش می‌کرد، خطاب به دوستش گفت:
_ هیششش بیدارش می‌کنی! آروم‌تر.

با شدیدتر شدن لرزش شونه‌های سیریوس، اون رو محکم‌تر توی آغوشش گرفت و جلوی چشمشون غیب شد.
قبل از اینکه سیریوس بخواد دنبالشون بره، صدای ریموس رو شنید که بهش می‌گفت:
_ اجازه بده باهاش خدافظی کنه پدز، این حق اونه.

Little book of MaraudersWhere stories live. Discover now