به پشت‌سرت نگاه نکن!

829 86 14
                                    

صدای محوی از ته کوچه‌‌ی تاریک که نام‌ش را می‌خواند؛ به دنبال‌ش آمد.
نایستاد. چرا باید این کار را می‌کرد؟ زور عقلش به دلش بد می‌چربید.
ناگهان چیزی به سرش برخورد کرد و باعث شد که دیگر قدم از قدم بر ندارد.
ایستاد. بی‌هیچ حرفی...
کفش پسرک را دید که کمی جلوتر از خودش افتاد و فهمید چه چیزی به سمتش پرت شده.
تنها خودش می‌دانست که می‌تواند قولی که به خود داده بود را کمتر از پلک زدنی بشکند.
صدی نفس‌ها و خس‌خس‌های سینه‌ی بیمارگونه‌اش را می‌شنید. چه کسی می‌گفت که صداها تصویر ندارند؟ او حتی می‌دانست که پسرک دست‌هایش را روی زانوهای نحیفش گذاشته و گونه‌های تب‌دارش را زیر شال‌گردن سفید و زمختش پنهان کرده.
دست‌هایش را بیش از پیش درون‌ جیب‌های پالتوی بلندش مشت کرد و با چشمان تاریکش به جنگ ظلمات انتهای کوچه رفت.
تک‌تک نفس‌هایش را دم به دم به خاطر می‌سپرد و صدای لرزان کوک را با جان و دل گوش داد:
- « قرار بود... قرار بود... رفتن... قرار بود... »
می‌دانست به قول خودش لال شده است.
تمامش را می‌شناخت؛ حتی بیشتر از خودش او را از بر بود. مگر این قرارداد نانوشته‌ای بین عاشقان نبود؟ که اگر عاشقی باید او را خط به خط، نفس به نفس بشناسی؟
با حرص به خود تشر زد:
- « به پشت سرت نگاه نکن لعنتی. »
صدای کشیده شدن پاهای کوک روی سنگ‌فرشِ نم‌دارِ گل‌آلودِ کوچه به گوش می‌رسید.
- « قرار نبود نری؟ بدون من نری؟»
سکوت کرد.
چه باید می‌گفت؟ فقط خودش می‌دانست که هیچ‌وقت سر قول‌هایی که داده‌ست؛ نمانده.
این کار از او بس بعید بود.
خودخواه؟ بی‌شک بود.
- « چرا داری می‌ری؟ چرا ته؟ چرا می‌خوای همه چی رو تنهایی حل کنی؟ »
با صدایی که نمی‌دانست چرا باید این گونه سرد باشد تا پاهای پسرک یخ ببندد و جم نخورد جواب داد:
_ « چون همه‌مون در اصل تنهاییم!»
_ « ولی... ولی...»
برگشت.
سر قولش به خودش هم که اصلا نمی‌ماند.
کوک در سن رشد بود و اخیراً همچو کاکتوس موردعلاقه‌اش که بعد از سال‌ها نگهداری جوانه زده بود؛ در حال شکوفا شدن بود.
منکر زیبایی او نبود اما... باید می‌رفت.
دماغ سرخ پسرکش از زیر شال‌گردنش بیرون زده بود و کلاهش این دفعه از غافله‌ی چشم‌هایش عقب مانده بود.
تهیونگ با خیال راحت می‌توانست دلی از عزا در بیاورد و چشم‌هایش را در  تار و پود ذهن و وجودش حک کند.
_ « برو کوک... دنبال من نیا! من جز نحسی چیزی برای بقیه ندارم.»
آمد که بی‌رحمانه نگاه یخ زده‌اش را از او بگیرد که پسرک خوب دست پرورده‌ای بود و جانش را بی‌رحمانه‌تر ستاند.
گوشه‌یِ جیب پالتویش در چنگ دست‌هایی که از دور هم سرخ بودنشان عیان بود؛ گیر افتاد.
از بین دندان‌هایش با خشمی که تنها از خودش داشت غرید:
- « کوک!»
کوک با لحن لرزان‌تر که نوید گریه می‌داد و هر لحظه بیشتر قلبش را به بازی می‌گرفت؛ لب زد:
- « نمی‌رم... چرا من برم؟ چرا من و باید دور بندازی؟ مشکل داری می‌دونم! بچه‌ام و نمی‌تونم کاری واست کنم این و هم می‌دونم! »
با دادی که نشان‌دهنده‌ی عجزش بود ادامه داد:
- « ولی می‌تونم موهات و وقتی غم داری نوازش کنم... می‌تونم کنارت بشینم و دستی رو که به خاطر قولی که به هیونگت دادی و سمت سیگار کوفتیت نمی‌ره رو بگیرم، نمی‌تونم؟ »
وقتی سکوت بی‌رحمانه‌اش را دید با زجه هوار زد:
- « چرا من... چرا من و ول می‌کنی؟ چرا هر دفعه مشکل داری منِ بدبخت و از خودت می‌رونی؟ چرا من و عین یه تیکه آشغال می‌ندازی یه گوشه؟ چرااا؟»
تهیونگ دیگر نمی‌توانست تحمل کند.
طاقتش طاق شد و همزمان با کنار کشیدن خودشو قدمی عقب‌تر رفتن، دادی بلندتر از کوک زد:
- «چون تویِ اَحمق تنها چیزی هستی که برام مونده!»
کوک از عقب رفتن ناگهانی تهیونگ، آن هم با آن شدت غافلگیر شد و از شدت ضربه‌ روی زانوهایش افتاد.
انتهای شال‌گردنِ سفیدش گل‌آلود شد و بقیه‌ی آن هم از پرش گل بی‌نصیب نماند.
تهیونگ بدون توجه به لرزش تنِ او یقه‌اش را در چنگ گرفت که این بار چشم‌هایِ پسرک رنگ ترس را به خود دیدند.
تهیونگ سرش را جلو برد و نفس به نفس پسر با خشم گفت:
-« گفتم نیا! گفتم این دندون و لق و بکن بنداز دور! گفتم یا نگفتم کوک؟ گفتم من تنم به تن هرکی خورد از دستم رفت و من فقط رفتنش رو تماشا کردم. گفتم یا نه؟ نگفتم من لیاقت ندارم؟! نگفتم من از اینی که هستم متنفرم؟ نگفتم نمی‌تونم قیافه خودم رو تو آینه تحمل کنم؟»
بلندتر از همیشه فریاد زد:
-« گفتم یا نگفتــــــــم؟»
این داد برای کوک چیزی جز لرزش بیشتر و بهم خوردن دندان‌هایش به ارمغان نداشت.
اخم‌های تهیونگ بیش از این نمی‌توانست در هم گره بخورد وگرنه کم نمی‌گذاشت.
بلند شد و در همان‌حین یقه‌ی کوک را رها کرد.
پالتوی هم‌رنگ بختش را صاف کرد و نگاه سرسری به تیپِ تمام سیاه‌ش انداخت.
بار دیگر دست‌هایش را مهمان جیب پالتویش کرد و این بار مصمم‌تر قدم برداشت؛ اما باز هم این کوک بود که کمر همت بست تا تیشه به ریشه‌اش بزند.
- «نرو.»
با غم گفت.
غمی که شیره‌یِ جانِ تهیونگ را تا قطره‌ی آخر در خود کشید.
سرش را کمی چرخاند و از گوشه ی چشم نگاهی به حال زار پسر کرد:
- «می رم تا یاد بگیری... یاد بگیری که همه یه روزی میرن!»
قدم از قدم برداشت ولی صدایی که روحش را می‌نواخت کم جان‌تر از قبل به گوشش رسید:
- «نرو ته... لطفا!»
قدم بعدی را برداشت.
- «من و تنها نذار ته... من و این جا... من و اینجا ول نکن!»
بدون اینکه بایستاد لب زد:
- «متاسفم کوک... ولی ترک کردن آدم‌ها تنها کاریه که توش مهارت کافی دارم!»
قدم‌های بعدی‌اش را در پس‌زمینه‌ی نرو های لرزان او برداشت و خود را به آغوشِ تاریکِ انتهایِ کوچه انداخت.
او رفت؛ ولی نفهمید با قلب آن پسر چه کرد.
رفت و ندید که چگونه ته‌مانده‌های آن پسری که می‌شناخت، زیر سیلاب بعدش شسته شد و... کوکی دیگر متولد شد!

این فقط یه سناریو بود و ادامه نداره!

Don't look back!Where stories live. Discover now