عصبی بود. پسر اونقدر عصبی بود که می تونست همین حالا تبلت گرونقیمتش رو بلند کنه و توی سر پسری که مقابلش با خونسردی تمام نشسته بود بکوبه و با تموم وجود سرش فریاد بکشه.
نمی دونست چرا همه اش تمام پروپزال هاش رو رد میکنه. هر نقش و نگاری که روی برگه میزد، هر کلمه ای که روی صفحه می نوشت رو با صورتی به سردی برف های زمستونی، رد می کرد و می گفت
" بیشتر تلاش کن"
جوری رفتار می کرد که انگار یه خداست. یکی که روی راس نشسته و قرار نیست پایین بیاد و کسی به گردپاش هم برسه
با دم عمیقی، چشم های تیزش رو پایین اورد تا بیشتر از این روی تنش سنگینی نکنه. فقط وویونگ می خواست به جلو خیز برداره و با چنگ انداختن به یقه اش، توی صورتش داد بکشه و بخاطر اذیت کردنش بهش فحش بده.
" چی عصبیت کرده؟!"
" معلوم نیست؟"
وویونگ با تمسخر لب زد و سرش رو پایین تر انداخت تا دوباره مشغول طراحی بشه. باید شبه پایان نامه ای که ازشون خواسته شده بود رو تموم می کرد، البته اگر همگروهی مضخرف کوتوله اش دست از سرش برمیداشت و یکیشون رو قبول می کرد.
" باید هی این واقعیت که توی انتخاب کلمات و موضوعت کوتاهی میکنی رو توی سرت بکوبم؟"
" اما خوبن!!"
نگاه هونگجونگ بالا اومد و روی تن پسری که با درموندگی سعی داشت قانع اش کنه، نشست. به سادگی لب زد
" مثل اینکه، علاوه بر قد کوتاهت، چیزی هم اینجا نداری!"
چند ضربه به شقیقه اش زد و به راحتی پسری که مقابلش نشسته بود رو تحقیر کرد! وویونگ با نفس بریده ای از جا پرید. انگار فراموش کرده بود که مقابلش کی نشسته!!
با خشم روی صورت دوست پسرش خم شد و به اینکه توی یه فضای عمومی هستن هم توجه ای نکرد و با خشم غرید
“حالا انگار خودت خیلی بلندی کوتوله”
ضربه ی محکمی به پشونی هونگجونگ کوبید و بدون اینکه وسیله هاش رو از روی میز برداره، صندلی رو عقب فرستاد و از کافه بیرون زد. بدون توجه به صدا زدن های هونگجونگ از اونجا خارج شد.
" مرتیکه کوتوله ی احمق!"
YOU ARE READING
Ateez Scenario
Short Storyسناریو های کوچولویی که از ایتیز نوشتم و هنوزم مینویسم رو اینجا میذارم که در کنار هم اون ها رو بخونیم امیدوارم ازش خوشتون بیاد.