(جونهی)
( مینگهائو)
___________
روی یکی از میزهای رستوران تک و تنها نشسته.
در حالی که میزها اطرافش پر از آدم است.
صدای قاشق و چنگال ،صحبتهای شاد و گاه غمگین فضا رستوران را پر کرده
غرق در افکار خودش است.
نور لوسترها به طور ملایمی بر چهرهاش میتابد و سایههای ظریف را بر روی آن به بازی در میآورد.از پنجره روبرویی، منظره شهر در شب به چشم میآید. چراغهای ماشینها و خیابانها رقصی نورانی را به تصویر میکشند که در تضاد با سکوت درون اوست.
غذا جلویش سرد شده است، اما او میلی به خوردن ندارد. در ذهنش هزاران فکر و سوال در حال جولان دادن است.
شاید به آینده فکر میکند، یا شاید هم به گذشتهای که گذشته، یا حتی به عشقی که برای ساعت ها منتظر او در این رستوران نشسته
و هنوز نیامده.با خودش فکر میکند.
آیا باید دوباره به او زنگ بزند؟نفسش را با انزجار بیرون میدهد و همینکه گوشی را از جیب شلوارش خارج میکند، ناگهان مردی با موهای بلوند به میزش نزدیک میشود
و بعد از دیدن شماره روی آن با لحنی مؤدبانه رو به مرد مو بنفش میگوید:
"ببخشید آقا، میزی که روش نشستید، میز منه، فکر کنم اشتباه شده"
مرد مو بنفش به مرد مو بلوند نگاهی متعجب می اندازد. گویی از حضور ناگهانی آن غریبه غافلگیر شده است.
به شماره روی میز خیره میشود و بعد از اینکه مطمئن میشود ، همان میزی است که دوست دخترش از قبل رزرو کرده رو به مرد مو بلوند میگوید:
"من اشتباه نکردم آقای محترم، این میز رو خود دوست دخترم رزور کرده"
لحظهای سکوت سنگین بین آن دو حاکم شد. مرد مو بلوند با ابروهایی درهم گره خورده به مرد مو بنفش خیره شد و بعد با همان لحن محترمانه و آرام لب زد:
"این میز به اسم تیفانی وانگه، و من مطمئنم اشتباه نکردم"
با شنیدن این اسم مینگهائو با چشمای گشاد و نگاهی لرزان به مرد مو بلوند خیره شد. انگار رعد و برقی از آسمان صاف بر سر او نازل شد. قلبش با شدت تمام میتپید و نفس در سینهاش حبس شد.
تیفانی... وانگ...
این اسمی بود که تا چند ثانیه پیش فقط در ذهن او میچرخید، خاطرهای از عشقی که هر شب در تنهایی به آن فکر میکرد.
اما حالا، آن اسم از زبان مردی غریبه بیرون آمده بود، مردی که به ظاهر دوست دختر مجازی او را میشناخت.
هزاران سوال در ذهن مینگهائو شکل گرفت. چطور ممکن بود؟ تیفانی به او گفته بود که برای همیشه تنها بوده و هیچ مردی در زندگی او نیست. پس این غریبه کی بود!
مینگهائو آب دهنش رو قورت داد و با صدایی لرزان پرسید: "شما... شما تیفانی رو میشناسید؟"
مرد مو بلوند سری تکون داد و با لبخندی سرشار از اعتماد به نفس پاسخ داد: "بله، البته. من جونهی هستم، من و تفانی تو صفحات مجازی با هم آشنا شدیم، ما به مدت یک ماه همو میشناسیم و امشب قرار بود همو ببینیم"
مینگهائو با شوک بیشتر به آن غریبه خیره شد.
به مدت یک ماه؟...
برای یک لحظه حس کرد آب یخ بر سرش فرو ریخته. و عشقی که تمام این مدت در خیال خود پرورانده بود، ناگهان در مقابل چشمانش ریزش کرد. چطور امکان داشت. تیفانی او را فریب داد؟
بغض در گلویش چنگ انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد. او سعی میکرد طبیعی برخورد کند اما صدای لرزانش این اجازه را به هیچ عنوان به او نمیداد
"نه... این امکان نداره... "
جونهی که متوجه حال وخیم مینگهائو شده بود، به سرعت کنارش پشت میز نشست و با لحنی آرام و صمیمانه پرسید:
"چی شده دوست من اتفاقی افتاده؟"
مینگهائو با بغض در گلو و چشمانی پر از اشک به جونهی خیره شد، میخواست با نگاهش تمام ناگفتههایش را فریاد بزند.
اما بغض، امان صحبت کردن را از او گرفته بود و فقط میتوانست سکوت کند و به مردی که مثل او فریب خورده خیره شود.
جونهی با دیدن حال زار مینگهائو، دستمال کاغذی از جیبش درآورد و یعد از اینکه به او تحویل داد با لحنی مهربان و دلگرم کننده گفت:
"آروم باش دوست من، میتونی همه چیز رو به من بگی. من اینجام تا بهت گوش کنم."
مینگهائو که دیگر توان کنترل اشکهایش را نداشت، آنها را رها کرد تا به روی گونههایش سرازیر شوند.
و بعد با صدایی لرزان و گسسته گفت:
"تیفانی...اون به طور همزمان با ما قرار میذاشته....."
♡.......
YOU ARE READING
My Girlfriend's Boyfriend | Junhao
Fanfictionمینگهائو خیال نمیکرد وقتی سر اولین قرارش بره ،اونجا با ون جونهی آشنا بشه و بعد بفهمه که اونها به طور همزمان با همون دختر قرار میذاشتند _______________________________ 📎کاپل ها: جونهائو 📎ژانر: داستان کوتاه، کمدی ، رومنس 📎وضعیت: پایان یافته.... 🖤...