2

131 48 5
                                    

**********


"یعنی میخوای بگی تو دوست پسر
دوست دختر منی؟"

جونهی با حالت نا باوری پرسید و مینگهائو بعد خوردن هشتمین لیوان شراب آلبالو با حالت گیج و مستی لب زد:" اون هر دومون رو فریب داد"

جونهی با خشم و ناراحتی صورتش را از مینگهائو گرفت و به اطراف رستوران نگاه کرد، تقریبا هیچ کس تو رستوران نمانده بود و همه کم کم میرفتند.

"باور نمیکنم... این زن شیطان صفت چطور تونست این کارو با ما بکنه؟"

مینگهائو که غرق در غم و اندوه بود، سرش را پایین انداخت و با صدایی خفه زمزمه کرد:

"نمیدونم... فقط میدونم که حال ندارم...قلبم شکسته و دیگه هیچ اعتمادی به هیچکس ندارم."

مینگهائو با حالت خواب آلودی سرش را روی میز چوبی قرار داد و آهسته نگاه مستش را به صورت متعجب آن پسر مو بلوند دوخت.

آن چشمان درشت، آن لب های غنچه ای و حتی زاویه فک تیز....

جونهی واقعا خوشتیپ و قابل ستایش بود.ولی اون هم خوشتیپ بود!
و دست کمی از جونهی نداشت!!

پس چطور توانست با اون همچین کاری کند؟ البته به تیفانی حق میداد بخواهد هر دوی آن ها را داشته باشد با خودش فکر کرد( منم اگه دختر بودم و بین دوتا مرد خوشتیپ گیر میفتادم ممکن بود همچین حرکتی بزنم) مینگهائو با حالت خماری انگشتانش را روی میز حرکت داد و رو به جونهی گفت:

"به نظرت چرا همچین کاری با ما کرد؟"

جونهی متفکرانه به صندلی اش تکیه داد.
"هوم نمیدونم..واقعا عجیبه که بخوای با دو نفر قرار بذاری و هر دوشون رو همزمان به یه رستوران دعوت کنی و خودتم نخوای حضور داشته باشی..."

جونهی وسط صحبتش خندید و همانطور که به مینگهائو نزدیکتر میشد ادامه داد:

"خنده داره مگه نه؟ انگار میخواسته
ما دو نفر رو با هم آشنا کنه"

مینگهائو با اخم به جونهی نگاه کرد و با لحنی خمار گفت: "اصلا هم خنده دار نیست. اون فقط یه شیاد بود که دنبال سوء استفاده از ما بود...."

جونهی شانه‌هایش را بالا انداخت و با بی‌خیالی لب زد: "شاید. ولی به هر حال، این اتفاق یه جورایی باعث شد ما با هم آشنا بشیم. و درس عبرت بگیریم که به آدم هایی که تو فضای مجازی هستند اعتماد نکنیم."

مینگهائو با خماری سرش را دوباره روی میز قرار داد و با لحنی آرام زمزمه کرد: " حالا باید چیکار کنم؟ من واقعا تنهام....."

جونهی دستش را به طور ناگهانی روی دست مینگهائو گذاشت و با دلگرمی گفت: "می‌دونم سخته. ولی زمان همه چیز رو حل می‌کنه. به مرور زمان، این درد کمتر میشه و ما می‌تونیم به آینده فکر کنیم."

مینگهائو به چشمان جونهی خیره شد و در اعماق وجودش، یه حس عجیب و غریبی را احساس کرد. یه حسی مثله... این که بخواهد کسی را محکم بغل کند و در بغلش گریه کند؟

جونهی از جایش بلند شد و در حالی که یقه ی کتش را صاف میکرد، دستش را به سمت مینگهائو دراز کرد و گفت:

"عام...میدونم که هر دومون شب بدی رو گذروندیم، و از اونجایی که هر دومون به نیت قرار اومدیم اینجا پس...نظرت چیه بیای خونه ی من؟"

مینگهائو با تردید به دست جونهی نگاه کرد.
هنوز هم از تیفانی و خیانتی که کرده بود، عصبی و دلخور بود.

اما در عین حال، یه کشش عجیبی به سمت جونهی پیدا کرده بود، که نمیدانست دلیل آن چه میتواند باشد ، اما احتمال میداد تاثیر الکل است و خب حالا که شکست بزرگی خورده بود......

دلیلی نمیدید که بخواهد درخواست جونهی را رد کند."باشه...بات میام"

♡.......

My Girlfriend's Boyfriend | JunhaoOnde histórias criam vida. Descubra agora