- جیسونگ ما داریم میریم آخر هفته از شهر بیرون
@ یعنی چی که دارین میریم خارج شهر چرا بهم نگفتیییی
گوشیو فاصله داد تا از گوشش محافظت کنه بعدش ادامه داد.
- جی همش دو روزه تو همینطوریشم با خونواده ت و مینهو درگیری نمیخواستم دیگ مزاحمت بشم بچه .
@ از چه فاکی حرف میزنی تو بعد برگشتنت خودت میای و مشکل منو حل میکنی من نمیتونم
با حالت التماس گفت و پسر بزرگتر خنده ای کرد.
- من به یونجون گفتم که یکم اون پسره رو بترسونه نگران نباش خودش میکشه کنار
صدای جیغ جیسونگ حتی به گوش هیونجینی که پشت فرمون نشسته بود هم رسید و باعث خنده ش شد.
- بهت زنگ میزنم الان باید برم .
و تلفن رو قطع کرد و خنده هاشو آزاد .
- این بچه هیچوقت بزرگ نمیشه هنوزم پنج سالشه
+ عزیزم تو که نمیخوای بلایی سر اون پسره بیاری ؟
با خنده ولی استرس گفت ولی فلیکس با راحتی کامل حرفشو گفت.
- یونجون روش های خودشو برای اغوا کردن بقیه داره نگران نباش هیونی
و چشمکی زد و به جلو خیره شد ، هیونجین خیالش راحت شده بود ولی با صدای بلند فلیکس ترسیده به سمتش برگشت
- هیون نگه دار
پاشو روی ترمز فشرد و به سمتش برگشت که داشت از ماشین پیاده میشد دستشو گرفت و داخل نگه ش داشت و به چشمای ستاره بارونش خیره شد.
+ چیشده حالت خوبه؟
- اینجا دونات فروشی مورد علاقه مه میرم دونات بگیرم میام .
و به سرعت از ماشین پیاده شد و پسر بزرگتر رو توی بهت و لبخند تنها گذاشت. ولی تنها چند دقیقه کافی بود تا با یه جعبه ی تقریبا بزرگ داخل ماشین برگرده .
- وقتی مدرسه میرفتم یکی از شعبه های اینا نزدیکش بود همیشه اونجا بودم کلی شیرینی میخوردم .
حتی با خودم یواشکی خونه میبردم و توی یخچال خودم میزاشتمش که اونم دزدکی خریده بودم کسی ازش خبر نداشت .
و یه شکلاتیش رو به سمت هیونجین گرفت و اونم گاز نسبتا بزرگی بهش زد و از مزه خوبش ناله کرد .
+ این واقعا عالیه .
میدونست چرا یواشکی شیرینی میخورده پس بحثشو پیش نکشید تا اوقات شون تلخ نشه و دوباره به راه افتاد .
+ تو واقعا خوش شانس بودی که همچین قنادی ای نزدیک خونه تون بوده . نزدیک خونه ی ما تنها چیزی که پیدا میشد مرکز خرید بود که توشون شیرینی پیدا نمیشد .
YOU ARE READING
You and us
FanfictionGenre: omegaverse_smut_fantasy_action_romance_angst_ ? Couple: hyunlix _minsung Channel of writer @Hyunlix_party