پالتوی بلندش رو روی شونههاش مرتب کرد و با لبخندی خالی از حس، چشمهای نقره رنگش رو توی گاراژ متروک چرخوند. حواس حساس ششگانهش به سختی وجود موجودی رو احساس میکردن و همین دلیلی بود که قدمهای همیشه بیپرواش اینبار پر از احتیاط باشن.نور ماه با سخاوت، راهش رو بین تکههای شکستهی سقف حلبی پیدا کرد و برای شوی بینقصی که مرد تدارک دیده بود حاضر شد، فلیکس درست زیر باریکه ایستاد و سایهای تیره از موهاش تا بالای لبهای سرخش رو پوشوند. مینهو چندین بار تاکید کرده بود که جملاتش رو با صدای بلند ادا کنه تا پذیرفته شه، از رسومات سخت ژاپنی نفرت داشت. آه کوتاهی کشید و گلوی خشکش رو با نفسی عمیق و سرد خراش داد.
«برای خرید روح اهریمن اینجام. میخوام اون رو به اسارت خودم در بیارم. با مهری از جنس خون تایید میکنم که در ازای وفاداری هر خواسته ای داشته باشه انجام میشه.»
وقتی جوابی نگرفت، بیهدف هردو دستش رو توی جیب شلوار خوش دوختش فرو برد و کمی سرش رو خم کرد، میتونست شکافته شدن هوا رو بشنوه و با وجود نرم بودن حرکات شخص قدمهاش رو ببینه. لبخند زیبایی صورت بیحسش رو تزئین کرد و آوای سنگین بین لبهاش شونههای پهن پسر کوچکتر رو بالا پروند.
«اهریمن؟»
باد تند و سردی، تارهای تیرهی موهاش رو بهم ریخت و صدای شکست مهیب چهارچوب پایین سقف گاراژ سکوت دوست داشتنیش رو بهم زد. بدون کوچکترین واکنشی ایستاد و بین گرد و غبار پلک زد، نگاه براق و تاریکی چشمهاش رو هدف گرفته بود. لبخندش رو عمق داد و یک قدم جلو رفت، ریزش هنوز ادامه داشت و تکههای حلبی سقف با صدای گوشخراشی کنار فلیکس سقوط میکردن. جثهی بزرگی با بالاتنهی برهنه، وارون بین روبان های سرخ و پهنی که با مهارت اون رو هدایت میکردن تاب میخورد و صورت پر از شیطنتش با لبخند زیبایی دنبال صاحب جدیدش میگشت. سقوط بیپروای بدنش استحکام کم سقف رو بهم ریخته بود و حالا جون فلیکس تهدید میشد.
« روبان انتخابیت قرمزه پس قبول کردی. چطوره برای اثبات خودت، من رو از لونهی داغونت بیرون ببری؟»
چیزی نگفت و به تاب خوردن ادامه داد. انگشتهای بلندش رو جلو برد و وقتی حتی انقباضی از فلیکس حس نکرد، با ذوقی کودکانه به پالتوی بلندش چنگ زد و بدنش رو بین روبان ها چرخوند تا بایسته.
«از من نمیترسی؟»
صدای نرمی داشت. اگر تفاوت فاحش بین جثههاشون رو نادیده میگرفت و به معصومیت چشمهاش فکر میکرد، شبیه به پسر بچههای پنج ساله بود.
آروم و موقر، خندید و پشت دستش رو نوازش وار روی گونهی کبودش کشید. چطور اواسط زمستون رو برهنه سر میکرد؟«چیزی راجع بهت هست که 'من' رو بترسونه؟»
پلکهاش تند و خجالتزده، روی هم نشستن و سرش رو تکون داد. فلیکس بدون جملهی اضافهای، پالتوش رو روی شونه های برهنهش انداخت و مچ چپش رو دور روبانی که هنوز به سقف متصل بود پیچید.
«حالا من رو ببر بیرون عزیزم. نیمه شب رو به اتمامه و نمیخوام وقتی مال منی کسی اینطور ببینتت.»
- هشت سال بعد.
کلافه، سرش رو به چوبِ خنک گردو تکیه داد و چندین بار بوی ملایم عود رو نفس کشید تا میز نفیس و گرونی که پیشونیش رو برای آرامش بهش تکیه میزد، توی سر جیسونگ خرد نکنه.
«خدای من باورت میشه فلیکس؟ بهم گفت بیعرضهم، میفهمی؟ تهش میم مالکیت گذاشت؟؟ لیمینهوووو چرا بهم ابراز علاقه نمیکنی؟»
لبخند هیستریکی روی لبهاش نشست و با بلند شدن جیغ ذوق زدهی جیسونگ، مجسمهی کوچک طلایی رنگ رو برداشت و بدون بالا آوردن سرش با همهی توان پرتش کرد؛ جسم سنگین با سرعت از کنار گوش جیسونگ رد شد و حلقهی پیرسینگش رو خراش داد. شوکه و وحشتزده به فلیکس خیره شد و لبهاش رو جمع کرد؛ پسر خالهش امروز اعصاب نداشت.
«آم من برم بیرون. فعلاً آقا.»
با قدمهای بلند اتاق رو ترک کرد و فلیکس بعد از بسته شدن در، سرش رو بلند کرد. چشمهای خسته از بیخوابیش رو بست و عینکش رو روی میز پرت کرد. حتی دیزاین آرامش بخش دفترش هم برای جمع کردن تکههای پودر شدهی اعصابش کافی نبود. گوشه به گوشهی دفتر کوفتیش یادآور نبودنِ اهریمن دوست داشتنیش میشد و فلیکس فاصلهای تا سلاخی کردن همهی موجودات زنده برای اطمینان داشتن از سالم بودنش نداشت.
«احمق. پنج هفته شده که خبری ازت ندارم.»
با به یاد آوردن جملات تهدیدآمیز و واضحش، لبهاش رو روی هم فشرد و سرش رو روی میز برگردوند. نگران، دلتنگ و پر از عذاب نفس میکشید و فلیکس فقط میخواست برگرده. برای حفاظت از خودش کافی بود ولی اون چطور؟ میتونست سهلانگار نباشه؟
سرش رو برای کوبیدن به میز کمی بالا برد و با قدرت زیادی گردنش رو خم کرد تا مثل همیشه حواسش رو پرت کنه ولی مانعی گرم و محکم پیشونیش رو پوشوند و سرش رو عقب کشید. بدنش توی چند صدم ثانیه به صندلی بزرگ رئیس ماکیمارا چسبید و چشمهای درشت و پر از شیطنتی توی فاصلهی چند سانتی متری ازش خیرهش شدن، باید به خودش آسیب میزد تا بر میگشت؟
«ازت متنفرم هیونجین. گمشو همون جهنم دره ای که بودی.»
لب های بازیگوش هیونجین با نیشخند کثیفی روی چونهش کشیده شدن و بوسهی کوتاهی پوستش رو نوازش کرد. پسرک احمق اینطور بخشش رو میخرید؟
«سلام پاپا.»
YOU ARE READING
Afterlife * hyunlix *
Non-FictionCouple: Hyunlix, Minsung Genre: Dark Romance, Smut, Action written by ellis ( telegram. NEPITH ) " من آسیبی هستم که به اندازهی کافی آزارش میدم، فکر میکنی طعمهی دوست داشتنیم رو بذل و بخشش میکنم؟ " - لی فلیکس، پسرخواندهی ماکیمارا هاش طی اتفاقی...