شبی در صخره های دربار دارک استار🪄

34 2 0
                                    

مریلا یا خشم زیاد در آب های قلمروش شنا میکرد اون باورش نمیشد خانواده ش با اون همچین کاری کنن، اون رو مثل هدیه ای تقدیم وزیر اعظم دربار طوفان کرده باشند. مریلا درگیر با هجوم افکار بود که ناگهان موج سردی با شدت به اون برخورد کرد و وقتی به خود آمد متوجه شد که دیگر در دریای قلمروی خودشان شنا نمیکند سرما انگار اون رو آروم کرده باشد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد صخره های بلند و در پس آنها کوهایی که با برف پوشیده شده بود به سمت ساحل صخره ای شنا کرد و آرام زمزمه کزد
:"حتما قلمروی زمستانه"
ولی نمیدونست در کدوم دربار زمستانی گم شده است باورش نمیشد از قلمروی تابستان تا اینجا رسیده باشد، وقتی نزدیک خشکی شد به جای دم و باله هی کوچک رو آن دو پای زیبا با پوستی درخشان نمایان شد، بار دیگر سرما به اون تلنگر زد و اون سردرگم نمیدانست از کدوم مسیر به خانه ش برگردد
صدا دو بال اون رو کنجکاو کرد به سمت صدا برود ولی به هرجای آسمان نگاه میکرد پرنده ای نمیدید کلافه پوفی کشید که ناگهان صدای گرم و جذابی گفت
:"دنبال من هستی؟"
مریلا با تعجب به پشت سرش نگاه کرد مردی با هیکل درشت و عضلانی با بال های سیاه و بزرگ،کمربندی چرم بدون هیچ بلوزی و فقط با شلوار جلوی اون ایستاده بود مریلا خیره به اندام عضلانی و درشت اون بود
:"اره خب من برای ساختن این بدن خیلی زحمت کشیدم بانوی جوان و خوشحالم تو داری با نگاهت تحسینم میکنی." و ابرویش رو با شیطنت بالا انداخت مریلا به چشمان اون نگاهی کرد و گفت
:"من گم شدم." مرد با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت
:"جای بدی گم شدی بهتره زودتر اینجارو ترک کنی." و نگاهی به پیرهن آبی رنگ درخشان اون کرد و گفت :" همون راهی که شنا کردی رو برگرد." ناگهان مریلا که تازه یادش اومده بود چرا اینهمه راه را شنا کرده بود دوباره خشمش برفروخته شد به مرد نگاه کرد که الان پشت به او ایستاده بود و به سمت بالای صخره قدم بر میداشت مریلا تقریبا با صدایی لرزان گفت
:"صبر کن لطفا." مرد بدون اینکه به اون نگاهی بکند ایستاد مریلا ادامه داد
:"با من بخواب همینجا ." تنها راه او برای فرار از این ازدواج اجباری این بود که قبلش او با عشق علاقه باکرگیش را به کسی بدهد تا هم خانواده اون رو طرد کنن، انگار که میخواست انتظامی بگیره تا اسم سلطنتی که روی اون بود رو پاک کنه، مرد از روی شونه ش به اون نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد
:"بهت این انگشتر رو میدم اگه با من بخوابی." مرد کاملا برگشت
:"تو میخوای با من معامله کنی بانوی جوان؟"
:"بله" و انگشترش را از انگشتش بیرون کشید و به سمت مرد گرفت نور ماه درخشش یاقوت کبود رو بیشتر میکرد، تنها چیزی که از مادرش باقی مانده بود همین انگشتر بود بقیه وسایل مادرش توسط نامادری مریلا نابود شده بود. مریلا با بغض گفت
:"بگیرش و فقط انجامش بده."
مرد به سمت مریلا قدمی برداشت و انگشتر رو از دستش گرفت، مریلا در مقابل اون خیلی کوچیک بود حالا اون میتونن به خوبی تتوی های روی بازوهای اون که تا رو  سینه اون امتداد داشتن رو به خوبی ببینه
:" هرچی شما امر بفرمایید بانوی جوان." با حرکتی بال های اون ناپدید شد و کمربندش را باز کزد مریلا خشک زده به اون خیره شده بود، جلوی مریلا زانو زد و دامن اون رو کنار زد با اولین لمس لب اون به رون های مریلا، تمام بدن مریلا گر گرفت مریلا دست‌هایش رو روی شونه عضلانی مرد گذاشت تا تعادلش رو حفظ کنه مرد به بوسیدن روناشون ادامه میداد تا وقتی که مریلا اه کشید مرد به اون نگاه کرد و اون رو روی شن های ساحل خوابوند کامل دامن کنار رفته بود و مرد خم شد بوسه ای کوچیک رو کص مریلا زد و اروم با زبونش با چوچوله اون بازی میکرد مریلا لبش رو محکم گزید تا صدای اه اون بیرون نیاد اما وقتی مرد زبونش رو بین شیارهای کص اون میکشید اروم لب زد:" اوه بیشتر اهه اهه " مرد انگشتش رو به سمت کص مریلا برد و بازش کرد
:"اوه مثل اینکه باکره هستی بانوی جوان."و بعد زبانش رو رول کرد و توی کص مریلا فرو کرد حرکت زبونش ماهیانه بود مریلا دستش رو سمت سر مرد بود و دستش لا به لای موهای اون برد و سرش رو به کصش بیشتر فشار داد :"اههه اههه خیلی خوبه.."مرد همینطور که زبونش رو درون وراخ کصش تکون میداد با دستش با چوچوله اون بازی میکرد مریلا دیگه نمیتونست مانع اه ناله های خودش بشود مرد گاز آرومی از کصش گرفت که مریلا لرزید و آب از شیارهای کصش خالی شد مرد با ولع تمام آب رو خورد مریلا با صورتی گلگون شده به مرد خیره شد و لب زد
:"تموم شد؟"
:"بانوی جوان این شروع بود." و چشمکی زد مرد شلوارش رو کامل در اورد و مریلا چیزی که میدید رو باور نکرد این بزرگ تر از حد تصور اون بود مرد پاهای مریلا رو باز کرد و طرف خودش گذاشت و روی سینه اون خم شد و شروع به میکردن سینه های اون کزد و از پایین کیرشو روی کص مریلا میکشید مرد سرش رو بلند کزد و به چشم‌هایم خمار مریلا نگاه کرد و آروم با صدای گرفته گفت :"نگران نباش." و با یه حرکت کلاهک کیرش رو وارد کص تنگ و خیس مریلا کرد مریلا جیغ خفه و ای کشید و چنگی به شونه مرد زد ولی انگار مرد جری تر شد و کیرش رو بیشتر فرو کرد اما مریلا گفت:" اههه نمیتونم اههه خیلی بزرگ لطفا صبر کن اههه یواشش." مرد سروش رو توی گردن مریلا فرو کرد و بوسه های ریزی به اون میزد آروم زمزمه کرد جا باز میکنه بذار کارمو با این جای تنگ انجام بدم مریلا دستش رو روی لبانش گزید و انگشت رو گاز گرفت مرد آروم خودش رو جلو عقب میکرد رو مریلا و هنوز حجم زیادی از کیر اون. بیرون مرد با هر عقب جلو بیشتر کیرش رو فرو میبرد مریلا با دست آزادش چنگ دوباره روی شونه مرد زد مرد سینه ها های اون رو به دندون گرفت وجه
اههه تند تر این خوبهه مرد سرعت تلمبه هاش رو تو کص اون تند تر کزد ولی باز کامل فرو نمیکرد و حواسش بود به مریلا. ضربه ای نزنه مرد دستش رو به سمت چوچوله مریلا برد و همینطور که تند تلمبه میزد روی کص مریلا چوچوله اون رو مالید گوش اون رو گازی گرفت و زمزمه کرد اهه خیلی تنگه، تو خیلی کوچولویی نفس های مرد رو گردن مریلا اون رو از خود بیخود میکردم سرعت دست و کیر اون روی کصش. تمام بدن مریلا لرزید و و از شیارها و کیر مرد آب روون شد وقتی مرد کیرش رو بیرون کشید با. شدت بیشتری بیرون اومدمرد دوباره خم شد و تمام آب رو خورد و با دست روی کص قرمز شده مریلا زد.
:"بانوی جوان امر شما انجام شد."مریلا در حال که نمیتونست از شدت هیجان نفسش رو کنترل کنه نشست و به چشمان مرد خیره شد
:"ممنونم." مرد دامن اون رو جمع کرد و روی پاش گذاشت
:" تا وقتی که از قلمرو زمستون خارج بشید آب رو برای شما گرم نگه میدارم." بلند شد شلوار و کمربند چرمش رو پوشید.و دستش رو به سمت مریلا دراز کرد تا به اون به بلند شدنش کمک کنه، مریلا دستش رو درون دست گرم مرد گذاشت و بلند شد ولی نمیتونست روی پاش بمونه عضلات اون گرفته بود و نمیتونست تا قلمرو شنا کنه مرد که متوجه شد با یه حرکت اون رو بلند کرد و بال های سیاه و بزرگش رو باز کرد
:"شمارو تا مرز میبرم بانوی جوان." و با یه حرکت کوتاه به سمت آسمان بلند شد مریلا سرش رو روی سینه اون گذاشت، باورش نمیشد چندروز قبل از جشن تابستانی و آشنا شدن با نامزدش باکرگیش رو تقدیم کسی کرده که نمیشناسه اون رو ، ابروی خاندان سلطنتی با این حرکت اون تو خطر بود یه پرنسس باید همیشه درست رفتار میکرد اون دومین بچه پادشاه دربار وایلدوِیو بود، روح آزاد و وحشی اون نمیتونست قبول کنه زیر سلطه کسی باشد و حتی اگه مخالفت به معنای مرگ اون باشه اون حاضر بود مرگ آزادانه ای داشته باشه. مرد به سمت پایین اوج گرفت که مریلا محکم اون. رو چسبید مرد رو سطح دریا آروم بال میزد
:"من تا اینجا میتونم شمارو همراهی کنم بانو."
:"مرسی." و از دست مرد به سمت آب شیرجه زد و جای پاهایش رو به باله و دم های هفت رنگش داد که زیر آب میدرخشیدند مرد همچنان بالا سر او ایستاده بود
:"مراقب خودت باش بانوی کوچک."
مریلا به سمت عمق شنا کرد و به سمت خونه ش شنا کرد.
*****

✨ستاره ای در پس سایه ها✨Where stories live. Discover now