ووت وکامنت یادتون نره(:🤎
_میفهمی چی میگم؟ ما واقعا تو دردسر میف-
حرفشو خورد وقتی پسر از لای علف ها جلوتر اومد و اون فهمید، پسری که خودشو با شاخ و برگ پوشونده و روی صورتش با رنگ قرمز و مشکی خط هایی کشیده قطعا از خودشون نیست!
ولی چشم هاش.. چرا اونها انقد حس.. خونه میدادن؟پسر با تعجب به چهره ی مرد غریبه نگاه کرد.. سفید بود، درست مثل تصویری که گاه گاهی توی رودخونه میدید!
به محض اینکه فهمید پسر خودی نیست، تفنگش رو بالا آورد و سمتش نشونه گرفت.
_دستاتو بگیر بالا وگرنه بهت شلیک میکنمچشم های درشت و معصوم پسر با دیدن تفنگی که به سمتش نشونه گرفته شده بود، گرد شدن.
_گفتم دستاتو بگیر بالا!
پسر با گنگی بهش خیره شد._نمیفهمی چی میگم؟ باید حتما بهت شلیک کنم تا بفهمی؟
پسر همچنان به اسلحه ش خیره بود و حرکتی نمیکرد_هی.. اصلا زبونمو میفهمی؟
یک دفعه به ذهنش رسید که شاید اصلا پسر زبونش رو نمیفهمه.. ولی خداروشکر همه ی مردم زبون ترس رو خوب میفهمیدن!تفنگش رو سمت آسمون برد و بدون اینکه به عواقب کارش فکر کنه به آسمون شلیک کرد.. صدای انبوهپرنده های مختلفی که با صدای شلیک، ترسیده در حال فرار بودن باعث شد با خودش فکر کنه ممکنه به یه کدوم از اونها شلیک کرده باشه؟
ترس چشم های پسر چند برابر شد و درحالی که با هول به پرنده های در حال پرواز نگاه میکرد اصوات نامفهومی از خودش ایجاد کرد.. بعد سرش رو پایین آورد و با التماس به چشم های توماس نگاه کرد و با همون اصوات سعی کرد چیزی رو بهش بگه
اون پسر.. لال بود؟
توماس برای اولین بار توی زندگیش احساس عذاب وجدان کرد.. چطور تونسته بود پسر لالی که به نظر نمیومد ۱۸-۱۹ سال بیشتر داشته باشه رو اینجوری نگران و مضطرب بکنه؟
طی یه تصمیم ناگهانی اسلحه ش رو پایین،روی علف ها انداخت و دستاش رو بالا برد:
_هی آروم باش پسر.. من کاریت ندارم خب؟ ببخشیدخودش هم نمیفهمید عتت این کارش چیه.. اون هیچوقت انقدر بی احتیاطی نمیکرد!
ترس چشم های پسر کمرنگ شد و حتی با قدمی که مرد جلو اومد هم نترسید.. انگار فهمیده بود مرد رو به رو کاریش نداره!
با نگرانی به بالا اشاره کرد و دوباره صداهایی ایجاد کردتوماس فهمید که مشکل پسر چیه.. اون نگران بود به پرنده ها آسیبی رسیده باشه!
_نگران نباش پسر کوچولو کسی چیزیش نشده
پسر با چشمای زلال و گردش با تعجب بهش نگاه کرد و سرشو یکم به سمت راست کج کرد
توماس خندید:
_تو چقدر شیرینی!انگار مرد یادش رفته بود هدفش از به اونجا اومدن چیه!
چشم هاش فقط پسر رو به رو رو میدیدن و مغزش فقط پسر رو تحلیل میکرد
چقدر زیبا و دلنشین بود..
YOU ARE READING
Red skin (vkook)
Fanfictionپسر با تعجب به چهره ی مرد غریبه نگاه کرد.. سفید بود، درست مثل تصویری که گاه گاهی توی رودخونه میدید! ....... جونگکوک پسری لال در قبیله مایا که همه ی مردم دور و برش با اون خیلی تفاوت داشتن.. تا روزی که مردی چشم بادامی و سفیدرو رو ملاقات کرد که صورتش...