☆1★

109 14 10
                                    

بعد از خداحافظی با فنا با بدنی خسته،
با راهنمایی کارمند هاش سمت ماشین حرکت کرد و رو صندلیش نشست.
نفس عمیق اما خسته ای کشید و سرش
رو به پشتی صندلی تکیه داد. انقد خسته
بود که میتونست تا سه روز بی وقفه
بخوابه! دلش می‌خواست هرچه زودتر به خونه برسه و رو تخت گرم و نرمش، خودشو مثل یه گربه ولو کنه و برای چانیول لوس بشه. واقعا و از ته دل الان همچین چیزی رو می‌خواست!

با فکر به چانیول، با همون چشمای بسته لبخند بزرگی رو لبش نقش بست. دلش بشدت براش تنگ شده بود. این چند وقت بخاطر تور کنسرتی که پیش رو داشت و
حجم زیاد تمرین و کاری که داشت نتونسته بود ببینتش و الان دلتنگیش به حدی
رسیده بود که با 31 سال سن راحت میتونست مثل یه بچه یه جا بشینه و
دست و پاهاش رو به زمین بکوبه و با گفتن :" یولیم رو میخوام، یولی من رو
برام بیارین پیشم" بهونه بگیره و اشک
بریزه.

دلش می‌خواست خودشو تو بغلش جا
بده و اون دستای درازشو مثل یه پتو دور خودش بپیچه اما میدونست وقتی به
خونه برسه قراره با یه مکان خالی و تاریک
روبه‌رو بشه.. چانیول امروز بخاطر اون درحالی که میدونست چقد سرش بخاطر سولوی خودش شلوغه از ژاپن به کنسرتش اومده بود و خیلی زود هم برگشته بود تا
به ادامه کارش برسه. بخاطر همین نتونسته
بود از نزدیک اونقدر که میخواد باهاش
وقت بگذرونه. فقط درحد عکس گرفتن
اونم تو پشت صحنه از نزدیک دیده بودش.
میدونست فعلا هم نمیتونه پسرش ببینه و این باعث می‌شد از شدت ناراحتی بغض کنه. دست راستشو که رو صندلی ولو بود بلند کرد و رو قلب بیقرارش گذاشت.
آروم برای خودش لب زد:
_لعنت به روزایی که اینطور دور از تو
میگذره یول. دلم برات تنگ شده..

قطره اشکی از کنارهٔ چشم چپش چکید و راهشو سمت گوشش ادامه داد. این دور بودن از هم ناخواسته اونو به روزایی می‌برد که بخاطر سربازیشون نمیتونستن اونجور که میخوان همو ببینن.انقد اون دوران براش دردناک بود که ازش به عنوان بدترین دوران زندگیش یاد می‌کرد!

~رئیس..
با شنیدن صدای رانندش چند بار پشت هم پلک زد تا اثری از اشک هاش توشون باقی نمونه. آروم سرشو از پشتی صندلی جدا کرد و بهش خیره شد که در ماشین رو باز کرده و منتظر اون ایستاده.
انقد تو افکارش غرق شده بود که متوجه رسیدنشون و حتی باز شدن در ماشین
نشده بود.
راننده که فکر می‌کرد رئیسش خوابش برده
و، بخاطر بیدار کردنش احساس شرمندگی می‌کرد. با شرمی که از صداش کاملا
مشهود بود ادامه داد
~رسیدیم..
بکهیون لبخندی بهش زد و ازش تشکر کرد.
به خودش تذکر داد تا یادش بمونه که به حقوق این ماه مرد اضافه کنه.
معمولا بعد کنسرت ها یا جلساتی که
داشت، با رسیدن به کمپانیش، خودش
کسی بود که با برداشتن ماشینش تا خونه رانندگی می‌کرد اما امشب اصلا توان
اینکارو نداشت پس از این مرد خواست تا اینجا برسونتش.

My BoOkWhere stories live. Discover now