★2☆

83 15 9
                                        

از وقتی به جشن رسیده بود نمیتونست چشم از پسری که چند متر اون‌طرف تر نشسته بود برداره.
هر چقد مینسوک بهش تذکر میداد و
دور از چشم بقیه پهلوشو سوراخ
می‌کرد فایده ای براش نداشت.
بین اون همه آدم با لباس های شیک و
گرون قیمت، خودشو در حالی پیدا
می‌کرد که دقیقه ها به اون پسر ساده
پوش زل زده. پسری که با اون رنگ
لباسش اون رو یاد آسمون مینداخت.
وقتی اون مرد سرش رو بلند کرد و به
جایی از طبقه دوم نگاه کرد و با اون
چشمای درخشان لبخند زد دیگه
نتونست تحمل کنه و از جاش بلند شد.
مینسوک از پشت لبه ی کت کوتاه
چرمش رو گرفت تا مانع حرکتش بشه.
~نه بکهیون! اینجا جای دردسر درست
کردن نیست! کلی دوربین این دور و
اطرافه و میتونم شرط ببندم نصفش
روی تو زومه و نصف دیگه اش روی اون!

دست بکهیون روی دست هیونگش قرار گرفت و با ملایمت کنارش زد
_برام مهم نیست هیونگ.
سمت اون مرد حرکت کرد و درست رو
به روش ایستاد. از بالا به صورتش که از
حالت قبلی در می‌اومد و کم‌کم آثار
تعجب روش نمایان میشد نگاه می‌کرد. دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و رو صورتش خم شد!
+بکهیون؟ چیکا-
بکهیون دیگه طاقت نیاورد و فاصله صورتاشون رو به صفر رسوند و لباشونو
روی هم گذاشت.
میتونست صدای فلش های دوربین
که پشت هم عکس میگرفتن رو بشنوه
ولی حتی ذره ای براش مهم نبود!
نه تا وقتی که مهم ترین فرد زندگیش
اینطور زیبا و فریبنده با اون چشمای کهکشانی و لبخند بی نقصش براش
دلبری میکرد.

بعد از یک دقیقه وقتی دستای بزرگ
مرد نشسته روی دستای خودش قرار
گرفت و تو بوسیدن همراهیش کرد، ازش
به کُندی جدا شد و از فاصله نزدیک به چشمای بسته شده اش نگاه کرد و به
نفسای تند شده اش گوش سپرد.

وقتی چشمای مورد علاقه اش از لای
پرده ی پلکش آزاد شد و بهش نگاه کرد
لبخند زیبایی زد و از جایی از اعماق
قلب عاشقش نجوا کرد :
_چطوری میتونی وقتی این چشمای کهکشانی و لبخند درخشانت رو داری
اونم با این لباسی که پوشیدی صفت
آسمون رو به من بدی؟ چطوری میتونی
بگی من کسیم که اهل آسمونم وقتی
که هربار که بهت نگاه میکنم انگار تکه ای
از آسمون و بخش زیادی از زیباییش رو
جلوی چشمام میبینم؟ هوم؟ چطوری چانیول؟!

چشمای چانیول با شنیدن این عاشقانه
چنان برقی زدن که بکهیون حس کرد
دوباره از نو عاشق این مرد شده!
به آرومی پلکی زد و نفسشو عمیق
اما لرزون بیرون فرستاد.
_آه مرد... من هیچ کنترلی در برابر تو
رو خودم ندارم.. که این قراره دردسر
بزرگی درست کنه!
بعد از اون صدای فلش دوربین ها بود
که با دوباره به هم چسبیدن لباشون
اینبار حتی بلند تر و سریع تر از قبل
به گوش می‌رسید.

★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★

دومین برگ از کتابم با چانبک نازنینم
نوشته شد و به اتمام رسید :>
تعداد کلمات این سناریو به طرز بامزه ای
اعداد جابه‌جا شده ی 614 است. یعنی
461 کلمه ^^
با اینکه زیاد نیست اما امیدوارم دوسش داشته باشید و با ووت دادن از این حرکت
شجاعانه بکهیون حمایت کنین :)♡
بوس بنفشم رو لپ تک‌تکتون

My BoOkDonde viven las historias. Descúbrelo ahora