party

625 79 8
                                        


بهار از نظرش، خوشبو ترین و بهترین فصل سال بود. دیدن شکوفه های درختا، طروات خیابون ها و سرسبزی اطراف، روحش رو جلا میداد. برای یک آلفای سلطنتی مثل نامجون، خجالت داشت که این چنین محو طبیعت و چیزایی بشه که این روزا حتی اومگاها هم سراغش نمیرفتن ولی دست خودش نبود، اون عاشق فصل بهار بود و نمیتونست منکر این علاقه بشه.
مخصوصا بهار امسال که متفاوت تر و بهتر هم بود. بهاری که توش فارغ التحصیل بشی، خوده بهشته و نامجون همین امروز، پا به این بهشت گذاشته بود.
به پیشنهاد بچه های کلاسشون که حدود ۳۰نفری بودن، قرار گذاشته بودن که همگی بعد از جشن، ساعت ۸شب، با پارتنر یا تنها، تو یکی از بهترین کلاب های شهر که اسمش paradise بود، دورهم جمع بشن و آخرین لحظات باهم بودنشون رو به شیوه گرگ های جنگلی، آزاد و رها، جشن بگیرن.
بخاطر همین موضوع، نامجون حدود نیم ساعتی رو مشغول گشتن برای پیدا کردن جای پارک نزدیک کلاب بود. بعد از پارک کردن عروسک زرشکیش، خودش رو به ورودی کلاب رسوند. دستی به سر و وضعش کشید و موهای خوش حالتش رو مرتب کرد. به محض ورود به سالن، با حجم عظیمی از دود و موسیقی برخورد کرد. یکی دیگه از چیزایی که نامجون رو از بقیه جوونای هم دوره خودش متمایز میکرد، تنفر عمیقش نسبت به مواد و چیزای دودزا بود. برای همینم، به محض ورود به سالن اصلی، دماغش رو چینی داد و نگاهی به اطراف انداخت. راستش توقع این حجم از آزادی رو از طرف همکلاسی هاش نداشت. درسته که اونا به حد کافی بزرگ و بالغ بودن ولی دلیل نمیشد تو یه محیط کاملا عمومی که افراد دیگه ای هم حضور داشتن، اعمال منافی عفت😁😁 از خودشون بروز بدن..همونطور که مشغول دید زدن و تاسف خوردن بود، دستی رو شونش نشست و باعث شد سه متر به هوا بپره. به عقب برگشت و...

نامجون: خدا لعنتت کنه ووشیک. هزار دفعه نگفتم بهت که اینجوری کسی رو از حضور نحست باخبر نکن..آخرش از دست تو و کارات سکته میکنم.

ووشیک که سر و گوشش پر بود از حرفای رفیق صمیمیش، کوتاه خندید و گفت.

ووشیک: بیخیال کیم نامجون..یه امشب رو دست از نصیحت من بینوا بردار و خوش باش..یه نگاه به اطرافت بندازی میبینی که کلی اومگا، منتظر یه اشاره از سمت توعن تا بپرن روت...

نامجون: اون اومگاها ارزونی خودت..

ووشیک: come on man..تا کی میخوای عین پیرمردا رفتار کنی. یکم گرگت رو آزاد کن. بزار برای خودش حال کنه.

نامجون: قبلا هم بهت گفتم که گرگ من، فقط و فقط، در برابر یک نفره که واکنش نشون میده..

پوزخندی رو لبای ووشیک نشست. با سر اشاره ای به پشت سر نامجون کرد و گفت.

ووشیک: پس بهتره بری تو کارش. بنظر تنها هم اومده.

با شنیدن حرف ووشیک و گرفتن منظورش، سرش رو به سرعت برگردوند و خودش و گرگش، درثانیه، شل شدن.

The party product(oneshot)Onde histórias criam vida. Descubra agora