بعد از بیرون اومدن از در ، با قیافه ی کلافه شده ی سوکجین مواجه شد ، جین هم از اینکه نامجون خیلی یهویی پاشد رفت بهش بر خورده بود.
_ معلوم هست چیکار میکردی؟ رسما فراموش کرده بودی منم باهات بودم بچه
+متاسفم هیونگ ، ولی خودت امشب تنها باید بری خونه.
_ چه شر و وری داری میگی؟مستی؟
- اینش به تو ربطی نداره پسر جون ، برو خونت تا مجبورت نکردیم
یونگی جلو اومد و با سرد ترین قیافه ممکن تو چشای جین زل زد.
_ولی آخه..
- گفتم برو!
و برای بار آخر به هوسوک نگاه کرد و رفت.
حالا پسرک تنها مونده بود و مردی که میخواست اونو عروسک خيمهشببازی خودش بکنه..
- زود باش سوار ماشین شو ، میریم خونه من
با تنی که هیچ جونی برای راه رفتن نداشت ، خودشو آروم به سمت ماشین مشکی رنگ برد و سوار شد.سرشو به شیشه چسبوند و به این فکر میکرد اینکه کل زندگیش از الان قراره به فنا بره.. اینکه مرد کلی سوءاستفاده ازش بکنه و در نهایت بکشتش. ولی نمیدونست که بر خلاف تمام هرزه هایی که دور و بر مرد وجود داشت ، اون تنها کسی بود که یونگی از ته دلش میخواست باهاش ارتباط داشته باشه.
برای خود مرد هم عجیب بود که شاید فقط تو ۲ روز انقدر شیفته کسی شده. همش به خود تلقین میکرد که نه ممکنه فقط ی هوس باشه ، ولی وقتی پسرک رو میدید میخواست ناخودآگاه توجهاش رو جلب کنه.تو همین فکر ها بود که چشمش به ی عمارت بزرگ چند طبقه ای خورد، باورش نمیشد قراره تو همچین جایی زندگی کنه و باعث شد بخواد کنجکاو بشه دربارهاش.
ماشین بعد چند دقیقه جلوی در ورودی وایستاد.
- پیاده شو
پسر دستگیره رو با زور کمی که داشت فشار داد و به آرومی پیاده شد ..
+ اینجا .. خونهتوعه؟ .. بیشتر شبیه قصره تا به خونه..
-چون کل خانوادهام متاسفانه توش زندگی میکنن.
پسر تو دلش شور افتاد ، نکنه بقیه اعضای خانواده یونگی باهاش بد رفتار کنن و زندگیش رو جهنم کنن؟!به محض اینکه وارد خونه شد صدای خواهر یونگی ، یوکیونگ در اومد.
: داداش این چندمین هرزهاته؟
- خفه شو نونا ، این قراره اینجا زندگی کنه.
: نکنه اون همون مایه ننگیه که ممکن بود بخاطرش جلوی باند کانگ لو بریم؟
- خودشه
+ امیدوارم..دردسری براتون درست نکنم خانم..
و با لحن شرمزده ای اینو گفت و سرشو پایین انداخت.
چهره زن برای هوسوک خیلی آشنا بود، انگار ی جایی تو دوران دبیرستانش این زن رو دیده بود ، میتونست خاطره هایی رو به یاد بیارن ولی همشون مات بودن پس نمیتونست تشخیص بده دقیقا تو چه موقعیتی بوده.
: چندسالشه؟
- ۲۵ سالشه
: از تهیونگمون پس ۲ سه سال بزرگ تره
تهیونگ! درسته. همین اسم کافی بود تا یادش بیاد این زن دقیقا کی بوده! کیم تهیونگ هم مدرسه ای دوران دبیرستانش بوده ، زمانی که هوسوک ۱۸ سالش بوده ، تهیونگ ۱۶ ساله تازه به دبیرستان اومده بود و خیلی رابطه صمیمانهای باهم داشتن! یادش اومد این زن رو کی و کجا دیده ، زمانی که تهیونگ کیفش رو جا گذاشته بود ، مادرش اومده بود و کیفش رو بهش زمان زنگ تفریح داده بود.- دنبالم بیا ، اتاقت رو بهت نشون میدم.
اتاقی که یونگی به هوسوک داده بود رسما از کل خونه پدر و مادر هوسوک بزرگ تر بود! پرده های شرابی با دیوار های مشکی و طوسی، تخت خواب با پارچه مخمل و ی کمد پر از لباس!
+اینا..برای..منن؟
-همش مال خودته ، ولی فکر نکن اینجا خوش خوشانته! نه. زمان هایی که من خواستمت بدون هیچ چونه زدنی میای پیشم ، اگه محدودت کردم تو لحظه ای فقط تایید میکنی. فهمیدی؟
+فهمیدم...
.تهیونگ و نامجون به خونه جانگکوک رفته بودن.
تهیونگ با دیدن اون خونه کل خاطراتش مرور شد براش ، اینکه شاید به چشم بقیه ارتباط جانگکوک و تهیونگ عادی میرسید ، مثل دوتا فامیلی که هرسال فقط به مناسبت عید همو میبینن، ولی تمام این ها اشتباه بود و این تقصیر خود تهیونگ و غرور مزخرفش بود
.
.فلش بک به ۴ سال پیش
~ بسه تهیونگ! عصاب منو همش داری خورد میکنی! چطور میتونی همش دوست دارم رو به دروغ بگی ها؟ اینکه منو ول میکنی و بعد چند هفته یادی میکنی که من وجود دارم هم شد رابطه؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم.
: شاید تقصیر از خود مزخرفتهه!
و بلند سر جانگکوک داد زد.
: ببخشید .. منظور نداشتم اینطوری کنم..
~ همین الان گمشو بیرون تهیونگ،رابطه ما همین جا تموم شد!
.
.آره.. تهیونگ و جانگکوک باهم تو رابطه بودن ، عشقشون به هم عمیق بود ولی حیف که پسر بزرگتر روشی برای ابراز احساساتش بلد نبود و این باعث میشد پسر کوچیکتر احساس عشق یک طرفه بکنه!
و الان بعد ۴ سال میخوان همو ببینن .. اینکه هنوز اون شور و شوق داخل قلب های پسرک وجود داره یا نه باعث میشه تهیونگ خودشو از درون سرزنش کنه!
.
.
نامجون زنگ خونه رو زد ، پسرک پاهای برهنه اشو اروم از تختش روی زمین سرد گذاشت و آروم به سمت در رفت.
~کیه..
: منم جانگکوکی
و با شنیدن صدای نامجون درو باز کرد ولی به محض اینکه تهیونگ رو دید محکم درو روشون بست. به در تکیه داد، قلبش تند میزد ، کل لحظات ۴ سال پیش از ذهنش گذشت ولی با وجود احساس ناراحتیش از تهیونگ هیچوقت نتونست از عشقی که نسبت بهش داشت بگذره.
با ترسش مواجه شد و درو آروم باز کرد و تو چشای تهیونگ خمار زل زد.
_ چقدر ... بزرگ.. شدی
و با ی نگاه کل بدن جانگکوک رو آنالیز کرد. داشت برای اینکه دوباره بتونه بدنشو به آغوش بکشه دیوونه میشد.
ESTÁS LEYENDO
For Us
Fanfic"لباس مبدل؟ به نظرت همین که اسمم مین یونگیه برای جشن هالووین کافی نیست؟" چیمیشه اگه "جانگ هوسوک" ۲۵ ساله که ریسک هرچیزی رو میپذیره ، ی شب بعد دعوا با خانوادش از خونه بیرون بزنه و توی مسیرش با بزرگترین مافیا کره "مین یونگی" روبرو بشه؟ کاپل اصلی: سپ...