Part V : به خونه خوش‌اومدی

71 10 0
                                    

بعد از بیرون اومدن از در ، با قیافه ی کلافه شده ی سوکجین مواجه شد ، جین هم از اینکه نامجون خیلی یهویی پاشد رفت بهش بر خورده بود.

_ معلوم هست چیکار میکردی؟ رسما فراموش کرده بودی منم باهات بودم بچه
+متاسفم هیونگ ، ولی خودت امشب تنها باید بری خونه.
_ چه شر و وری داری میگی؟مستی؟
- اینش به تو ربطی نداره پسر جون ، برو خونت تا مجبورت نکردیم
یونگی جلو اومد و با سرد ترین قیافه ممکن تو چشای جین زل زد.
_ولی آخه..
- گفتم برو!
و برای بار آخر به هوسوک نگاه کرد و رفت.
حالا پسرک تنها مونده بود و مردی که میخواست اونو عروسک خيمه‌شب‌بازی خودش بکنه..
- زود باش سوار ماشین شو ، میریم خونه من
با تنی که هیچ جونی برای راه رفتن نداشت ، خودشو آروم به سمت ماشین مشکی رنگ برد و سوار شد.

سرشو به شیشه چسبوند و به این فکر می‌کرد اینکه کل زندگیش از الان قراره به فنا بره.. اینکه مرد کلی سوءاستفاده ازش بکنه و در نهایت بکشتش. ولی نمی‌دونست که بر خلاف تمام هرزه هایی که دور و بر مرد وجود داشت ، اون تنها کسی بود که یونگی از ته دلش می‌خواست باهاش ارتباط داشته باشه.
برای خود مرد هم عجیب بود که شاید فقط تو ۲ روز انقدر شیفته کسی شده. همش به خود تلقین می‌کرد که نه ممکنه فقط ی هوس باشه ، ولی وقتی پسرک رو میدید میخواست ناخودآگاه توجه‌اش رو جلب کنه.

تو همین فکر ها بود که چشمش به ی عمارت بزرگ چند طبقه ای خورد، باورش نمیشد قراره تو همچین جایی زندگی کنه و باعث شد بخواد کنجکاو بشه درباره‌اش.

ماشین بعد چند دقیقه جلوی در ورودی وایستاد.
- پیاده شو
پسر دستگیره رو با زور کمی که داشت فشار داد و به آرومی پیاده شد ..
+ اینجا .. خونه‌توعه؟ .. بیشتر شبیه قصره تا به خونه..
-چون کل خانواده‌ام متاسفانه توش زندگی میکنن.
پسر تو دلش شور افتاد ، نکنه بقیه اعضای خانواده یونگی باهاش بد رفتار کنن و زندگیش رو جهنم کنن؟!

به محض اینکه وارد خونه شد صدای خواهر یونگی ، یوکیونگ در اومد.
: داداش این چندمین هرزه‌اته؟
- خفه شو نونا ، این قراره اینجا زندگی کنه.
: نکنه اون همون مایه ننگیه که ممکن بود بخاطرش جلوی باند کانگ لو بریم؟
- خودشه
+ امیدوارم..دردسری براتون درست نکنم خانم..
و با لحن شرم‌زده ای اینو گفت و سرشو پایین انداخت.
چهره زن برای هوسوک خیلی آشنا بود، انگار ی جایی تو دوران دبیرستانش این زن رو دیده بود ، میتونست خاطره هایی رو به یاد بیارن ولی همشون مات بودن پس نمیتونست تشخیص بده دقیقا تو چه موقعیتی بوده.
: چندسالشه؟
- ۲۵ سالشه
: از تهیونگمون پس ۲ سه سال بزرگ تره
تهیونگ! درسته. همین اسم کافی بود تا یادش بیاد این زن دقیقا کی بوده! کیم تهیونگ هم مدرسه ای دوران دبیرستانش بوده ، زمانی که هوسوک ۱۸ سالش بوده ، تهیونگ ۱۶ ساله تازه به دبیرستان اومده بود و خیلی رابطه صمیمانه‌ای باهم داشتن! یادش اومد این زن رو کی و کجا دیده ، زمانی که تهیونگ کیفش رو جا گذاشته بود ، مادرش اومده بود و کیفش رو بهش زمان زنگ تفریح داده بود.

- دنبالم بیا ، اتاقت رو بهت نشون میدم.
اتاقی که یونگی به هوسوک داده بود رسما از کل خونه پدر و مادر هوسوک بزرگ تر بود! پرده های شرابی با دیوار های مشکی و طوسی، تخت خواب با پارچه مخمل و ی کمد پر از لباس!
+اینا..برای..منن؟
-همش مال خودته ، ولی فکر نکن اینجا خوش خوشانته! نه. زمان هایی که من خواستمت بدون هیچ چونه زدنی میای پیشم ، اگه محدودت کردم تو لحظه ای فقط تایید میکنی. فهمیدی؟
+فهمیدم..

.
.

تهیونگ و نامجون به خونه جانگکوک رفته بودن.
تهیونگ با دیدن اون خونه کل خاطراتش مرور شد براش ، اینکه شاید به چشم بقیه ارتباط جانگکوک و تهیونگ عادی می‌رسید ، مثل دوتا فامیلی که هرسال فقط به مناسبت عید همو میبینن، ولی تمام این ها اشتباه بود و این تقصیر خود تهیونگ و غرور مزخرفش بود
.
.

فلش بک به ۴ سال پیش

~ بسه تهیونگ! عصاب منو همش داری خورد میکنی! چطور میتونی همش دوست دارم رو به دروغ بگی ها؟ اینکه منو ول میکنی و بعد چند هفته یادی میکنی که من وجود دارم هم شد رابطه؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم‌.
: شاید تقصیر از خود مزخرفتهه!
و بلند سر جانگکوک داد زد.
: ببخشید .. منظور نداشتم اینطوری کنم..
~ همین الان گمشو بیرون تهیونگ،رابطه ما همین جا تموم شد!
.
.

آره.. تهیونگ و جانگکوک باهم تو رابطه بودن ، عشقشون به هم عمیق بود ولی حیف که پسر بزرگتر روشی برای ابراز احساساتش بلد نبود و این باعث می‌شد پسر کوچیک‌تر احساس عشق یک طرفه بکنه!
و الان بعد ۴ سال میخوان همو ببینن .. اینکه هنوز اون شور و شوق داخل قلب های پسرک وجود داره یا نه باعث میشه تهیونگ خودشو از درون سرزنش کنه!
.
.
نامجون زنگ خونه رو زد ، پسرک پاهای برهنه اشو اروم از تختش روی زمین سرد گذاشت و آروم به سمت در رفت.
~کیه..
: منم جانگکوکی
و با شنیدن صدای نامجون درو باز کرد ولی به محض اینکه تهیونگ رو دید محکم درو روشون بست. به در تکیه داد، قلبش تند میزد ، کل لحظات ۴ سال پیش از ذهنش گذشت ولی با وجود احساس ناراحتیش از تهیونگ هیچوقت نتونست از عشقی که نسبت بهش داشت بگذره.
با ترسش مواجه شد و درو آروم باز کرد و تو چشای تهیونگ خمار زل زد.
_ چقدر ... بزرگ.. شدی
و با ی نگاه کل بدن جانگکوک رو آنالیز کرد. داشت برای اینکه دوباره بتونه بدنشو به آغوش بکشه دیوونه می‌شد.

For UsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora