part 6

3.5K 381 40
                                    

با بلند شدن صدای آلارم، دستش رو دراز کرد و بعد از خفه کردن گوشیش، به سمت تهیونگ چرخید تا با بغل کردنش، انرژی لازم برای شروع روزش رو دریافت کنه..با احساس جای خالی جفتش، چشماش رو باز کرد و نگاهی به اتاق انداخت..کجا رفته صبح به این زودی؟؟!!...از رو تخت بلند شد و بیرون رفت...به محض پا بیرون گذاشتن، لبخندی با دیدن صحنه روبه روش، رو لباش نشست...جفتش، سخت مشغول سیر کردن دختر کوچولوشون بود..مینهیِ شکمو، حتی صبح زود هم دست از سر پاپای بیچارش بر نمیداره...

به سمتشون رفت و کنار تهیونگ نشست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به سمتشون رفت و کنار تهیونگ نشست...با دیدن جونگکوک، نگاهی به ساعت انداخت و تعجب کرد...
تهیونگ: کی ساعت ۷ شد؟؟!!
جونگکوک: سرگرم مینهی بودی متوجه گذر زمان نشدی...چرا داری با شیشه بهش شیر میدی؟؟!
نگاهی به مینهی انداخت..
تهیونگ: من یه اومگای مَردَم کوک...به اندازه یک زن شیر ندارم...از طرفی هم دخترت بشدت شکموعه..در نتیجه فقط شیر من سیرش نمیکنه...
جونگکوک: اوه...
کمی شکم مینهی رو قلقلک داد و خندش رو در آورد..
جونگکوک: شیطونِ چاقالِ ددی...همش گشنه ای ها....
تهیونگ: مینهی رو بگیر ادامه شیرش رو تو بغل تو بخوره..منم برم صبحونه حاضر کنم...کارت تموم شد، جیمین رو هم بیدار کن...
سری تکون داد و بعد از گرفتن مینهی و شیشه شیرش، مشغول شد...با تموم شدن شیر و گرفتن آروغش، بغلش کرد و به سمت اتاق جیمین رفتن..درست یک هفته بود که جیمین، پیش اونا زندگی میکرد و مطلقا، جواب تماس ها و پیامای یونگی رو نمیداد..تهیونگ هم برای جلوگیری از نگرانی بیشتر یونگی، ازش خواسته بود که یه مدتی، جیمین رو به حالش خودش رها کنه و مثل اینکه یونگی به حرف تهیونگ گوش داده بود چون چند روزی میشد که خبری ازش نبود...
وارد اتاق جیمین شد..به آرومی به طرفش رفت و مینهی رو، روی سینه برهنش گذاشت و به سرعت، از اتاق بیرون رفت...با احساس چیزی رو قفسه سینش، چشماش رو باز کرد و با دوتا تیله گرد و مشکی کوچولو مواجه شد که نگاهش میکرد..دلش با دیدن قیافه کیوت مینهی، ضعف رفت..بغلش کرد و بعد از بوسیدن لپای نرمش، رو تخت نشست...
جیمین: تو اینجا چکار میکنی فسقلی؟؟!!..
لباسش رو تن کرد و بچه به بغل، از اتاق بیرون رفت...
جیمین: صبح بخیر هیونگ..
با شنیدن صدای جیمین، به طرفش برگشت و از دیدن مینهی تو بغلش، تعجب کرد..
تهیونگ: صبح توهم بخیر جیمینا...مینهی پیش تو چکار میکنه؟؟!!
جیمین: نمیدونم هیونگ..چشمام رو باز کردم دیدم رو قفسه سینم نشسته..
تهیونگ: پوووف...از دست این جونگکوک..خیالم راحته بچه بهش سپردم..
از دستشویی بیرون اومد و همونجور که دستاش رو با قسمت پشتی شلوارش خشک میکرد، به سمت آشپزخونه رفت...
تهیونگ: یااا جئون جونگکوک..مگه من بچه رو به تو نسپرده بودم؟؟!!
جونگکوک: ببخشید بیبی..مثانم خیلی بهم فشار آورد برای همینم مینهی رو گذاشتم پیش جیمین و رفتم دستشویی قبل از اینکه منفجر بشم...
جیمین: صبح بخیر کوک..
جونگکوک: صبح توهم بخیر مینی...اوه اوه..کی هفت و نیم شد؟؟؟...زود باش جیمینا..بیا صبحانه بخوریم سریعتر بریم قبل از اینکه تاخیر بخوریم..
سری تکون داد و دوتایی، به طرف میز ناهارخوری رفتن.....
سر کلاس ادبیات، مشغول نوشتن معانی اشعاری بودن که استاد وانگ رو تخته نوشته بود که تقه ای به در خورد و یکی از معاونین مدرسه، وارد کلاس شد..
معاون: عذر میخوام آقای وانگ..پارک جیمین میتونه یه چند لحظه بیاد دفتر؟؟
با شنیدن اسمش از زبون معاون، نگاه نگرانی به جونگکوک انداخت..
جونگکوک: کاری کردی مگه که دفتر میخوانت؟؟؟!!
سری به نشونه نه تکون داد..
وانگ: مسئله ای نیست...پارک؟؟..میتونی بری پسرم..فقط چیزایی که درس میدم رو بعدا از جئون بگیر..
جیمین: چشم آقای وانگ..
کتاب و دفترش رو بست و پشت سر معاون، به سمت دفتر، براه افتاد..به محض ورود به دفتر و دیدن فرد آشنای روبه روش، به سرعت عقب گرد کرد تا قبل از اینکه متوجه حضورش بشه، بره بیرون که..
یونگی: بایست سرجات پارک جیمین..
لعنتی به شانس گندش فرستاد...یونگی اینجا چکار داره؟؟
جیمین: اوه..ه..هیونگ..تو اینجا چکار میکنی؟؟!!
برای اولین بار بود که انقدر یونگی رو عصبانی و خشمگین میدید..به سمت جیمین رفت و با چنگ انداختن به مچش، از دفتر بیرون بردش...بدون هیچ حرفی، اورو به بیرون از مدرسه، میکشید..
جیمین: ولم کن هیونگ...من کلاس دارم..معلوم هست چته؟؟!!
یونگی: صدایی ازت نشنوم تا برسیم خونه...
با شنیدن لحن خشن یونگی برای اولین بار، سکوت کرد..نیم ساعت بعد، خونه رسیدن و باهم، داخل رفتن...با دیدن خونه، نفس عمیقی کشید..دلش چقدر برای اینجا تنگ شده بود..
یونگی: خب..میشنوم..
جیمین: چی؟؟!!
رو مبل نشست و پا رو پا انداخت..
یونگی: دلیل این بچه بازی ای که راه انداختی؟؟..یعنی چی که خونت رو ول کردی رفتی پیش تهیونگ و جونگکوک؟؟..چه معنی داری اینکه جواب تلفنا و پیامام رو نمیدی و گفتی بهم بگن یکم تنهات بزارم؟؟..این مسخره بازیا یعنی چی پارک جیمین؟؟!!
احساسات مختلف بهش هجوم آورده بود..خشم، دلتنگی، حسرت، غم...دستاش رو مشت کرد تا اشکاش نچکه..
جیمین: فقط خواستم یکم از حواشی من و زندگیم دور بشی و به زندگی خودت برسی هیونگ...به خودت..به سولهی نونا..به رابطتون...نمیخواستم بیشتر از این سربارت باشم...
یونگی: چه حرکتی از من دیدی یا حرفی ازم شنیدی که حس سربار بودن بهت دست داد؟؟...هان؟؟!!
جیمین: من...
از جاش بلند شد..به سمت جیمین اومد..دستاش رو دو طرف شونش گذاشت و فریاد زد..
یونگی: تو چی؟؟؟!!..تو چی جیمین؟؟!!..چرا فکر میکنی سربار منی؟؟..چرا گذاشتی رفتی؟؟...چرا منو تا سر حد مرگ، نگران خودت میکنی؟؟..
جیمین: من به اندازه کافی بزرگ شدم هیونگ..خودم میتونم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم...نیاز نیست الکی نگرانم باشی..به تهیونگ هیونگ هم گفتم...به زودی از پیش اونا هم میرم که مزاحمشون نباشم...یه خونه اجاره میکنم و مستقل میشم..
یونگی: که میخوای مستقل بشی؟؟!!..ها ها ها...جالبه..بعد فکر کردی من اجازه اینکار رو میدم؟؟..که حتی یه قدم هم ازم دور بشی؟؟!!
نگاه متعجبی به یونگی انداخت..چش شده بود؟؟!!
جیمین: عذر میخوام هیونگ.. تو در جایگاهی نیستی که جلوم رو بگیری...تو فقط نقش یه برادر بزرگتر رو داری که میتونه خوب و بد روزگار رو نشونم بده..اینکه کدوم رو انتخاب کنم، تصمیم خودمه..
یونگی:حرفای گنده تر از دهنت میزنی پارک..منو سگ نکن یکاری کنم که پشیمونیش بمونه برام...
جیمین: چکار میخوای کنی مثلا؟؟!!..چرا دست از سرم برنمیداری بری سر خونه زندگیت؟؟!!...چرا نمیری پیش دوست دختر عزیزت؟؟..دست از دخالت تو مسائلی که به تو ربطی نداره، بردار هیونگ...
با شنیدن این حرف، خونش به جوش اومد..اعصاب خرابی که از اول سعی در کنترلش داشت، باعث شد تا دست راستش بالا بیاد و محکم، رو لپ چپ جیمین فرود بیاد..شدت ضربه به حدی بود که صورتش به سمت دیگه کج و گوشه لبش، خون راه افتاد...نگاه بهت زدش رو به چشمای اشکی جیمین داد...باور کاری که کرده بود، برای خودش هم سخت بود....
پوزخندی بخاطر کشیده ای که از دست معشوقش خورده بود، زد..با انگشت، باریکه خون رو پاک کرد..نگاهی به یونگی انداخت و بهش پشت کرد تا از خونه بیرون بره که...

School's Popular(KookV)Where stories live. Discover now