part 3

3.8K 489 19
                                    

خسته از یک روز کسل کننده دیگه تو مدرسه، رمز در رو زد و وارد خونه شد...با پیچیدن بوی خوب غذا تو بینیش، نفس عمیقی کشید و لبخندی رو لباش نشست..به سمت آشپزخونه رفت و با گذاشتن کوله اش رو اپن، وارد فضای دِنجِش شد..
جیمین: چی میپزی یونگی هیونگ؟؟!!
یونگی: انقدر گشنه ای که سلامت رو خوردی بچه؟؟!!!
جیمین: هه هه..ببخشید..سلام..
یونگی: سلام...خسته نباشی‌...مدرسه خوب بود؟!
تن خستش رو روی صندلی میز ناهارخوری پهن کرد...
جیمین: عاااالی...درسا عالی..همکلاسی ها عااالی..معلما بینظیر...آخه یکی نیست به من بگه تو ۲۰ سالگی دبیرستان رفتنت چی بود؟؟
خنده آرومی از مرد مقابل، به گوش رسید..
یونگی: تو قول دادی که برای آیندت تلاش کنی..این تازه اولین قدمشه جیمینا...
جیمین: تا الانشم فقط بخاطر قولی که به تو دادم تحمل میکنم هیونگ...
یونگی: خوبه...برو لباسات رو عوض کن و دست و صورتت رو بشور تا من برات عصرونه بیارم...
لبخندی به هیونگش زد و بعد از بغل کردنش گفت..
جیمین: تو بهترینی هیونگی...
کوله اش رو برداشت و به سمت اتاقش رفت...
یونگی: کیوووت...
لبخند لثه ای رو لبای مرد نشست...سری تکون داد و به ادامه کارش مشغول شد...
داخل وان که نشست به زندگی خودش و یونگی فکر کرد...یونگی ۸ سال از او و جونگکوک بزرگتر بود و کسی بود که به جفتشون یه سقف برای زندگی داده بود...آشنایی با یونگی، نقطه عطف زندگی پسرا بود..درست مثل یک برادر بزرگتر هوای جفتشون رو داشت و مشوق اصلیشون برای ادامه تحصیل هم، یونگی بود...
جیمین: منو ببخش هیونگ که از روز اول، نتونستم به چشم برادر بزرگتر بهت نگاه کنم...
احساسات جیمین، فراتر از رابطه هیونگ و دونسنگی بود...تَهِ تَهِش، با وجود تمامی سرد و گرمی که چشیده بود، بازم یه اومگا بود با یه روح ظریف..یکی که نیاز داشت محبت خالصانه دریافت کنه و به کسی تکیه کنه...یونگی برای جیمین، تمام اون چیزی بود که ازین زندگی میخواست و میدونست که بهش نمیرسه...هیونگش، همین الانم دوست دختر داشت و چیزی نمونده بود تا بهش درخواست ازدواج بده..یه اومگا از یه خانواده هم سطح خودش...لبخند تلخی از یادآوری سولهی، دوست دختر یونگی، رو لبش نشست...
جیمین: من هیچ وقت فرصت و لیاقت این رو ندارم که بعنوان جفتت، کنارت باشم هیونگ...تا آخر عمر باید حسرت داشتنت به دلم بمونه...
با خوردن تقه ای به در، از فکر و خیال بیرون اومد...
یونگی: جیمین خوبی؟؟؟؟..یک ساعته اونجا چکار میکنی؟؟
جیمین: ببخشید هیونگ..خسته بودم تو وان خوابم برده بود..الان میام..
یونگی: اوکی..منتظرم...
بعد از رفتن یونگی، از تو وان بلند شد تا زودتر دوش بگیره و بره بیرون...
بعد از خوردن عصرونه، جفتشون پشت میز ناهارخوری تو هال نشستن تا به کاراشون برسن...غرق انجام کاراشون بودن که زنگ خونه، به صدا در اومد...
جیمین: منتظر کسی بودی هیونگ؟
سری به نشونه نه تکون داد..
جیمین: میرم ببینم کیه..شاید تهیونگ هیونگ و جونگکوک باشن..
از رو صندلی بلند شد و به سمت در رفت..به محض باز کردنش، با چهره خندان سولهی مواجه شد...دختر که فکر میکرد یونگی قراره در رو باز کنه، با دیدن جیمین، پشت چشمی نازک کرد و بی میل سلام داد...
جیمین: خوش اومدی نونا..بیا داخل...
تنه ای به جیمین زد و وارد خونه شد...جیمین به اینجور رفتارای سولهی به دور از چشم یونگی، عادت کرده بود..بهش حق هم میداد..کیه که دلش بخواد دوست پسرش، کنار یک اومگای دیگه زندگی کنه..حتی اگه اون اومگا پسر باشه و دوست پسر خودش هم استریت..همین موضوع باعث شده بود تا هیچ وقت، از دست زخم زبون ها و نیش و کنایه های سولهی، در امان نباشه...
بعد از بستن در، به سمت میز رفت تا به ادامه کاراش برسه که با دیدن صحنه مقابلش، خشکش زد...

School's Popular(KookV)Kde žijí příběhy. Začni objevovat