part 4

3.5K 397 25
                                    

یک نکته:
*تو داستان امگاورس من، همه، جفت های حقیقی خودشون رو ملاقات نمیکنن و بندرت پیش میاد دو نفر، جفت حقیقی هم باشن*

(فلش بک، دوسال و پنج ماه قبل)

چندماهی میشد که به اجبار یونگی هیونگ، تو مدرسه ثبت نام کرده بودن و چون دوسالی میشد که مدرسه نمیرفتن، عادت کردن به شرایط جدید و سازگاری باهاش، یکم براشون سخت بود...یونگی هیونگ، بزرگترین حامی جونگکوک و جیمین بود..وقتی با پسرا تو کافه ای که کار میکردن آشنا شد و داستان زندگیشون رو شنید، یاد گذشته ی سختی که خودش پشت سر گذاشته بود افتاد..پس به خودش قول داد که اجازه نده دوتا نوجوون مقابلش، بیشتر از این سختی بکشن..با کلی خواهش و اصرار، جفتشون رو برد خونه خودش تا باهاش زندگی کنن و از اون روز، برای جیمین و جونگکوک، شد یه برادر بزرگتر....برخلاف مخالفت شدید بچه ها، مجبورشون کرد از کارهای پاره وقتشون، بیرون بیان و ازشون قول گرفت که درس بخونن و رویاهاشون رو دنبال کنن..و این شد که الان، هردو بواسطه قولی که به هیونگشون دادن، تو سن ۱۸ سالگی، مدرسه ثبت نام کردن....یونگی هیونگ، صاحب یکی از بزرگترین و بهترین رستوران های سئول بود و بچه ها، تایم بیکاریشون رو بعنوان گارسون، برخلاف میل یونگی، تو رستوران کار میکردن تا کمی از دِینی که به گردنشونه، کم کنن......
بعد از تموم شدن کلاس ها، پیاده بطرف رستوران یونگی، براه افتادن...زمان رسیدن از مدرسه به رستوران، حدود بیست دقیقه بود و پسرا، ترجیح میدادن این مسیر رو پیاده برن...
جیمین: حالت خوبه جونگکوک؟؟!!
جونگکوک: نه هیونگ...از صبح احساس خستگی شدیدی دارم..تمام عضلاتمم درد میکنه...
جیمین: فکر کنم دوره راتت قراره شروع بشه.. بذار ببینم...یه سه ماهی از تولد ۱۸ سالگیت گذشته..پس باید منتظرش باشی..
جونگکوک: اگه من رات بشم، نمیتونم خودم رو کنترل کنم..تو قراره چکار کنی؟؟!!
دست دور شونش حلقه کرد..
جیمین: نگران نباش کوکی...اولا که من هنوز هیت نشدم که راتت روم اثر بذاره..بعدشم مثل اینکه یادت رفته یونگی هیونگ هم آلفاست و دوره رات داره..میتونی از اتاق مخصوص استفاده کنی که به کسی آسیب نرسونی..
جونگکوک: فکر خوبیه...
با رسیدن به رستوران، دست از صحبت برداشتن و وارد شدن..بعد از تعویض لباس، به سمت میزها رفتن تا سفارش هارو بگیرن.....
مشغول یادداشت کردن سفارش مشتری بود که بوی شدید شکلات، به مشامش رسید...نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن کوک که گوشه ای، رو زمین نشسته و چنگ انداخته به شکمش، از مشتری عذرخواهی کرد و با سپردن آیپد سفارشات به رفیق دیگشون، به سمت کوک رفت..
جیمین: جونگکوکا؟؟؟...چت شد یهو؟؟!!
جونگکوک: ن..نمیتونم..ت..تحمل کنم...د..درد..دارم..
با فهمیدن اینکه وارد رات شده، به سرعت به یونگی خبر داد و خودشون رو در کمتر از چند دقیقه، به خونه رسوندن..قبل از اینکه دست جیمین به کوک برسه، یونگی براید، بلندش کرد و روبه جیمین گفت...
یونگی: تا زمانیکه راتش تموم نشده حق نداری بهش نزدیک بشی..
جیمین: ولی...
یونگی: همین که گفتم جیمین...ممکنه راتش روت اثر بذاره و هیت بشی..من نمیتونم همزمان از هردو نفرتون مراقبت کنم..پسر خوبی باش و حرفم رو گوش کن...برو تو اتاقت..
سرش رو پایین انداخت و ناراحت، به اتاقش رفت...نمیتونست نسبت به کوک بی تفاوت باشه..جونگکوک براش مثل یه برادر بود....
سه روز کامل، یونگی و جیمین، درگیر رات جونگکوک بودن تا اینکه بالاخره این دوره دردناک و طاقت فرسا، به پایان رسید...به محض خروج جونگکوک از اتاق، جیمین بغلش کرد و با فشردنش به خودش، کلی ابراز دلتنگی کرد...آلفای جوان تنها لبخند بیجونی به رفیقش زد و بعد، از حال رفت....۲۴ساعت کامل، زیر نظر یونگی و جیمین، با آرامش کامل خوابید و بالاخره تونست بشه همون جونگکوکی سابق....

School's Popular(KookV)Where stories live. Discover now