جیمین
چیزی شبیه ترکیب کمخونی و مستی بوده این ضعف و سستی و گیجی که در نواحی دستها و رانها و سر حس میشده.
برای کنترل این حالت که بعد از پایین اومدن از اسب شدت گرفته؛ با دست راست به افسار و دست چپ به گردن حیوان بیچاره چنگ انداخته و تنم رو به تنش تکیه داده و صدای شیهه دردمند او رو میشنوم.
نفسزنان، بوسه ملایمی زیر استخوان فک نشونده.
+متأسفم... متأسفم عزیزم.
در جنگل حضور دارم؛ در قلمرو درخت و گیاه، در جوار دلبری گل و شیطنت آب اما... اما باز با اینحال، هنوز حس میکنم به یکی از سکوهای پالایشگاه یا جایگاه سوخت بسته شده بودم از شدت بوی بنزین و آتشسوزی که در سر میپیچیده و هنوز تلفات میداده.
نفس عمیقی کشیده و از اسب فاصله میگیرم زمانی که صدای قدمهای تند شخصی رو میشنوم و بعد از تعظیم یکی از خدمه، بیحرف افسار حیوان را به او داده و دستها در جیبهای شلوار یونیفرم به سمت قصر کوچکی که در آغوش جنگل فرورفته؛ قدم برمیدارم که...
لبخند محوی نقاشی شده روی لب و من سر پایین میاندازم بعد از شنیدن صدای خندهاش با آنکه هنوز ندیدهامش.
از پل چوبی که انحنای او برعکس لبهای جیمین بوده؛ میگذرم و بالاخره...
بالاخره میبینمش؛ بالاخره یونگی رو میبینم با آن موهای مواج که گویا خدای خورشید، شخصاً به تارها بوسه زده که چنین طلایی و درخشان هستن.
بالاخره یونگی رو میبینم و لبهای خندانش رو که مشغول بازی و شیطنت با دو گرگ بوده؛ از بین آنها عبور میکرده؛ گرگها رو به آغوش میکشیده و همراه با آن دو روی زمین غلت میخورده و...
صدای خنده جیغمانندش وقتی که یکی از گرگها پوزه به شکم و سینه او مالید.
یونگی:ب... بـــــــــسه کــــــــــــــریس. آ... آهـــــــ.
در حدی دور هستم که خلوت آنها رو بر هم نزنم و در حدی نزدیک هستم که به راحتی بتونم ارتباط بگیرم.
دستها رو بیرون آورده و تعظیم کوتاهی کرده.
+روز بخیر شاه...دخت.
با چشمهای متعجب سرعتش رو در نشستن و كنار زدن گرگها تماشا میکنم و...
خداوندا!.
لبخندش...این قوس جادویی صورتی رنگ که جمعش با آن لثههای براق باعث سقوط آزاد چیزی در شکم شده...
ایستاده و بعد از نگاهی کوتاه به کریستوفر و مینهو، به سمت من دویده و من...
خب من غریزی واکنش نشون داده و ناخودآگاه یک قدم به عقب نشسته و او هیجانزده جیمین رو دور زده و پشتش ایستاده و در حالی که بازو و ساعد من رو چنگ میانداخته؛ لب باز کرده.
یونگی:سرباز منو از دست این دو تا توله سگ نجات بده.
دست دراز شدهی من با فاصلهی نامحسوسی دورتادور تن یونگی قرار گرفته و با چشمهای تهدیدکنندهای به دو گرگی که دندون به رخ کشیده و غریده؛ نگاه میکنم.
+چطور جرأت کردین به شاهدخت صدمه بزنین؟.
صدای او که به طرز دراماتیک و اغراقگونهای غمگین شده.
یونگی:اینم بگم که میخواستن منو برای شام کباب کنن.
چی؟!.
تن خم کرده و خیره چشمهای آنها آماده هستم برای حمله کردن.
+شما تولههای خائن شکمو...
با جیغ شاد یونگی و غرش مغرور مینهو، این من و کریستوفر هستیم که به سوی هم خیز برمیداریم و البته که او در میانهی راه تبدیل شده و بالاخره...
حالا هر دو روبهروی هم ایستاده و با پنجههای در هم قفل کردهای سعی بر غلبه کردن به یکدیگر داریم و البته که نمیشده از حس خوب و خنده درون چشمها بیتفاوت عبور کرد.
تنهایی که به عقب هل داده میشده اما عقبنشینی نمیکرده.
+حقیقت رو بگو... میخواستی شاهزاده رو کباب کنی؟.
برای حفظ جدیت و قدرت خود، با وجود خنده ابرو در هم کشیده.
کریستوفر:ایشون خوشمزه هستن و ما هم طبق معمول گرسنه و شکمپرست.
متحیر ابروها رو بالا برده.
+نمیترسی این حرفها به گوش امپراتور برسه؟.
در جواب لبخند دندوننمایی زده که مقاومت جیمین رو شکسته و البته که چند ثانیه زمان لازم بوده تا مهاجرت آن خنده وقتی که...
کریستوفر:فرمانده ارتش چطورن؟.
با صورتی بیحس و خطی شده از پسر جدا شده.
+وسط جنگ و کشتی یاد کراشت افتادی؟.
و بالاخره دخالت شخص سوم...
مینهو:کراش؟.
با نگاه موشکافانه و مشکوک کریستوفر رو زیر نظر گرفته و عکسالعمل او خندهای خجالتزده بود و انداختن دستش روی شونهاش و...
کریستوفر:کراش چیه رفیق؟. اینطور احساسات و عناوین به کار من نمیاد... تنها عشق و محبوب من پادشاه جئون سوکجینه.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)

VOCÊ ESTÁ LENDO
DANDELION • empress •
Fanficخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...