استايلز منو انداخت تو ماشين و خودش هم سوار شد،بعد به رانندش گفت كه حركت كنه
اون عوضى دستش رو گذاشت دور كمرم،منو نشوند رو پاش و شروع كرد به نوازش موهام
*****
استايلز:خوش اومدى عزيزماونقدر محو منظره ى جلوم بودم كه نمى تونستم جوابش رو بدم،اون لعنتى تو قصر زندگى مى كنه؟من هم يه زمانى تو همچين جايى زندگى مى كردم
استايلز دم گوشم زمزمه كرد:
_برو بالا،از يكى از خدمتكارا بپرس اتاق خواب من كجاست،برو اونجاسرم رو به نشونه ى تاييد تكون دادم و گفتم:
_چشماز پله هاى اين قصر بزرگ رفتم بالا،چند تا خدمتكار طبقه ى بالا بودن و همه داشتن كار مى كردن
تو اتاق ها سرك مى كشيدم و خدمتكارايى كه مشغول تميز كردن اتاق ها بودن رو ديد مى زدم
يه زن به نظر مهربون توى راه رو داشت به تابلو ها ور مى رفت و من تصميم گرفتم از اون بپرسم
ليبِرا:امممم،ببخشيد...
اون زن برگشت و با يه چهره ى خسته بهم نگاه كرد ولى وقتى از سر تا پام رو نگاه كرد بهم يه لبخند مهربون زد و گفت:
_سلام عزيزم!مى تونم كمكت كنم؟ليبِرا:بله،مى...مى تونيد بهم بگيد اتاق آقاى استايلز كجاست؟
اون سرش رو تكون داد و گفت:
_حتما،برو دو طبقه بالا،راه رو،رو تا آخر برو،اتاق آخريه لبخند بى جون زدم و گفتم:
_مرسىبرگشتم برم سمت پله ها كه اون زن دستم رو از پشت گرفت و گفت:
_قوى باش،خب؟با گيجى نگاش كردم و اون گفت:
_من مى دونم تو براى چى اينجايىاشك تو چشام جمع شد ولى سريع جلوى ريختنشون رو گرفتم،آروم دستم رو از دستش بيرون آوردم با يه منظورى بهش نگاه كردم كه حتى خودم هم نمى دونم چيه
رفتم سمت پله ها و ازشون بالا رفتم،راه روى طبقه ى بالا هم دقيقا شبيه راه روى پايين بود،دوباره پله ها رو بالا رفتم تا بالاخره به طبقه اى كه اون زنه گفته بود رسيدم
اين راه رو با بقيه ى راه رو ها فرق داشت،راه روهاى پايين قرمز و يك شكل بودن ولى اين مشكى و سفيد و البته تميز تره،بايد بگم واقعا قشنگه
راه رو،رو تا آخر رفتم و اتاق آخر رو پيدا كردم،درش رو باز كردم و رفتم داخل
من عاشق سليقه ى ديزاينرش شدم،همه چى عالى چيشده شده بود و همه چيز فقط دو رنگ داشتن،يا سفيد يا سياه،فوق العاده بود
همينطور محو تماشاى اتاق بودم كه يه صداى بم منو از جا پروند
_مى تونم كمكتون كنم؟
.
.
.
قسمت بعدى چهارتا لايك و سه كامنت
