سريع برگشتم و به صاحب صدا نگاه كردم،قد بلند،چشماى سبز و موهاى مجعد
ليبِرا:بب...ببخشيد،من،من دنبال اتاق آقاى استايلز مى گشتم ولى ظاهرا اشتباه اومدم
هرى:نه مشكلى نيست،فكر كنم دنبال اتاق پدرم مى گردىبعد به يه جاى ديگه نگاه كرد و از لاى دندوناش گفت:
_عوضى بازياش باز شروع شدبعد به من نگاه كرد و يه لبخند بهم زد و گفت:
_دنبالم بيا،من مى برمت اونجايه لبخند بى جون و با شك بهش زدم و باهاش از اتاق اومدم بيرون،اون جلو راه مى رفت و من پشتش،قدماش بلند بود پس من مجبور بودم تند تر از حالت معمولى راه برم تا بهش برسم،بعد از رد كردن چندتا اتاق به يه اتاق ديگه رسيد و جلوى درش وايستاد،برگشت سمتم و با لبخند گفت:
_خب،اينجاستبهش بهترين لبخندم رو تحويل دادم و گفتم:
_واقعا ممنون
هرى:موردى نيستبعد هم پيشم موند بدون هيچ حرفى تا وقتى كه پدرش از دور معلوم شد،استايلز وقتى پسرش رو ديد اخم كرد و گفت:
_هرى،اينجا چيكار مى كنى؟هرى،پس اسمش هريه،هرى سرش رو انداخت پايين و به چپ و راست تكونش داد،بعد دوباره سرش رو آورد بالا و به پدرش نگاه كرد
هرى:پدر،واقعا؟بعد از كريس دوباره هم؟نمى دونم چى بگم
استايلز صداش رو برد بالا و گفت:
_لازم هم نيست چيزى بگى،حالا هم برو تو اتاقتهرى سرش رو تكون داد و رفت و البته كه اميدم رو كه به وجود آورده بود با خودش برد،لعنتى
استايلز با صداى وحشتناك بلند گفت:
_تو هرى رو از كجا پيدا كردى؟
ليبِرا:م...من فقط اتاق رو...
استايلز:ممم حالا بايد تنبيه بشىبعد بازوم رو محكم گرفت،در اتاقش رو باز كرد و پرتم كرد داخل
.
.
.
زودتر از چيزى كه گفتم گذاشتم چون هنوز كسايه زيادى داستان رو نمى خونن
