Chapter 3

171 24 11
                                    

سريع برگشتم و به صاحب صدا نگاه كردم،قد بلند،چشماى سبز و موهاى مجعد

ليبِرا:بب...ببخشيد،من،من دنبال اتاق آقاى استايلز مى گشتم ولى ظاهرا اشتباه اومدم
هرى:نه مشكلى نيست،فكر كنم دنبال اتاق پدرم مى گردى

بعد به يه جاى ديگه نگاه كرد و از لاى دندوناش گفت:
_عوضى بازياش باز شروع شد

بعد به من نگاه كرد و يه لبخند بهم زد و گفت:
_دنبالم بيا،من مى برمت اونجا

يه لبخند بى جون و با شك بهش زدم و باهاش از اتاق اومدم بيرون،اون جلو راه مى رفت و من پشتش،قدماش بلند بود پس من مجبور بودم تند تر از حالت معمولى راه برم تا بهش برسم،بعد از رد كردن چندتا اتاق به يه اتاق ديگه رسيد و جلوى درش وايستاد،برگشت سمتم و با لبخند گفت:
_خب،اينجاست

بهش بهترين لبخندم رو تحويل دادم و گفتم:
_واقعا ممنون
هرى:موردى نيست

بعد هم پيشم موند بدون هيچ حرفى تا وقتى كه پدرش از دور معلوم شد،استايلز وقتى پسرش رو ديد اخم كرد و گفت:
_هرى،اينجا چيكار مى كنى؟

هرى،پس اسمش هريه،هرى سرش رو انداخت پايين و به چپ و راست تكونش داد،بعد دوباره سرش رو آورد بالا و به پدرش نگاه كرد

هرى:پدر،واقعا؟بعد از كريس دوباره هم؟نمى دونم چى بگم

استايلز صداش رو برد بالا و گفت:
_لازم هم نيست چيزى بگى،حالا هم برو تو اتاقت

هرى سرش رو تكون داد و رفت و البته كه اميدم رو كه به وجود آورده بود با خودش برد،لعنتى

استايلز با صداى وحشتناك بلند گفت:
_تو هرى رو از كجا پيدا كردى؟
ليبِرا:م...من فقط اتاق رو...
استايلز:ممم حالا بايد تنبيه بشى

بعد بازوم رو محكم گرفت،در اتاقش رو باز كرد و پرتم كرد داخل
.
.
.
زودتر از چيزى كه گفتم گذاشتم چون هنوز كسايه زيادى داستان رو نمى خونن

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jul 06, 2015 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

SelenaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora