Part 11

422 50 6
                                    

جیمین: کمرم نصف شده فکر کنم...

_عااااه منم خیلی خستم.

یونگی: زودتر بریم خونه فقط..

جونگ‌کوک در خونه رو آروم باز کرد و با دیدن چراغ‌هایی که خاموشن، صداش رو کمی پایین آورد.

+همینجا بمونین دیگه، فردا برمیگردین.

یونگی: شما همین الانشم مهمون دارین؛ جی‌یون رو برمیداریم و برمیگردیم.

_با کی تعارف داری هیونگ. برو تو.

وقتی هر چهارتاشون وارد خونه شدن، عقربه‌ها ساعت یک رو نشون میدادن. بعد از تقریبا یک روز کامل، بلاخره از پشت اون میله‌های خفه‌کننده بیرون اومده بودنن و تا همه‌ی کاراشون راست و ریست شه و بلاخره به خونه برسن، یکم زیادی طول کشیده بود. اونها همین الانشم دلتنگ پسرکوچولوهاشون شده بودن.

جونگ‌کوک دستش رو برای زدن کلید برق روی دیوار کشید و با صدای تقی لامپ‌ها رو روشن کرد؛ ولی طولی نکشید که با دیدن کسی که وسط سالن روی مبل نشسته، با ترس به عقب پرید و به سینه‌ی تهیونگ چسبید.

+وای خدا ترسیدم...

خانم کیم که به خاطر بی‌خوابی چشم‌هاش قرمز شده و با این وجود هنوز هم منتظر پسرها نشسته بود، لبخند بزرگی به لب زد و با هیجان از جاش بلند شد.

خانم کیم: بلاخره اومدین؟؟

سمتشون قدم برداشت و هردوی تهکوک رو توی بغلش کشید و با تمام مهر مادرانه‌ای که داشت، پشتشون رو نوازش کرد. به راحتی حس میشد که بعد از ساعت‌های طولانی بلاخره داره نفس آسوده‌ای میکشه.

_اومدیم اومما اومدیم.

خانم کیم: مردم از نگرانی...

ازشون جدا شد و اینبار سمت یونمین رفت.

خانم کیم: همتون حالتون خوبه؟

جیمین تعظیم کوتاهی به زن کرد و لبخند گرمی بهش زد که باعث شد چشم‌هاش به کل از روی صورتش محو شه.

جیمین: همگی حالمون خوبه. ممنون که به فکرمونین آجو-...

خانم کیم: اوه نه نه. لطفا، از این اسم اصلا خوشم نمیاد.

زن مسن آروم خندید و همچنان به بررسی کردن چهار تا پسر ادامه داد تا کاملا مطمئن شه که حالشون خوبه.

همشون مثل آخرین باری که دیده بودتشون، سالم و سرحال بودن و هنوزم به طرز عجیبی نگاهشون برق خاصی داشت. برقی که انگار هر کدوم عاملی برای زنده موندن یکی دیگه‌س.

جیمین نگاهی به یونگی انداخت و سعی کرد به اسم بهتری فکر کنه تا باهاش مادر دوستش رو صدا بزنه.

جیمین: حتما، خانم کیم.

خانم کیم دوباره آروم خندید و با دستش ضربه‌ی نوازش مانندی به بازوی جیمین زد.

SugarBoysOnde histórias criam vida. Descubra agora