نور خورشید از لا به لای پرده ی اتاقم به داخل میزنه و تو چشمم افتاده مثل همون روز.
یادمه همه چیز بینمون خراب بود، خرابه خراب, یه چی مثل حال این روزای من،
سر کلاس مشترکمون بودیم ته کلاس پیش اکیپ دوستام یه جاواسه خودم پیدا کردم. و در حال غر زدن بخاطر نور خورشید بودم. اینکه قرار نبود اون روز سر کلاس باشم ولی بخاطر تاخیر مینی بوس مجبور شده بودم زنگ خسته کننده ی فیزیکو تحمل کنم خیلی آزار دهنده تر از این بود که تو دیگه نگاهم نمیکردی ... مثل همیشه جلوی جلو نشسته بودی. موهات از گوشه ی مقنعت زده بود بیرون و سه چهار تا به جوشای پیشونیت اضافه شده بود. اون کلاسور بدریختتو از کیفت در اوردی و با وسواس همیشگیت شروع به جزوه نوشتن کردی. کولمو بغل کرده بودم و از پشت زل زده بودم بهت. به حرکات دستت به طرز عوض کردن خودکارای رنگیت .به اینکه وسطا پیشونیتو میخاروندیو دست به چونت میکشیدی و روی سوالا فکر میکردی. به اينكه گاهی زل میزدی به تخته و خودکارتو لای لبای صورتی رنگت میذاشتی.. خیره بودم بهت که با گزیدن گوشه ی لبت یاد اخرین روز مدرسه قبل از عید افتادم... اسفند بود و هوا کمو بیش بهاری... از پله های نوک تیز سالن بدو بدو پایین اومدیم و تمام این مدت دستم تو دستت بود
جلوی سرویس نگهم داشتی و میخواستی بغل خداحافظی بهم بدی.دستتو دور گردنم حلقه کردی چند باری رو پشتم کشیدی..هرلحظه بیشتر دلم میخواست بدن نحیفتو تو بغلم نگه دارم ولی زمان این اجازه رو نمیداد یکم عقب رفتی ولی قبل اینکه کاملا جدا بشی گونمو بوسیدی.اولین باری بود که منو بوسیدی. خشکم زد وته دلم یه مغازه ی بستنی فروشی اب شد! از نگاه کردن به چشم های قهوه ای رنگت فراری بودم. خجالت و شوق کل سلول هامو پر کرده بود. نسیم کوچیک ظهرگاهی کمی از موهای جلوی صورتتو کنار زد و تو با آرامش اسممو به زبون اوردی "خدافظ مستانه.مراقب خودت باش سال نو خوبی داشته باشی"
روتو برگردوندی و دستتو از دستم کشیدی تا بری ولی من جلو تو گرفتم. دستتو کشیدم و اوردمت جلو تر و گونتو بوسیدم. محکم تر بغلت کردم
"منم باید بوست کنم :)"
آخ از اون خجالتِ توی چشمات... لپامون بخاطر اون بوسه ها گل انداخته بود ...خواستم بیشتر ببوسمت ولی بوق سرویست از بغلم جدات کرد و برد و من موندم و صورتی که لبخندو روش نقاشی کرده بودن..."خانم *** صورت دوستت تخته کلاسه که یه ساعته زل زدی بهش؟ "
به واقعیت برگشتم
چشمامو از روی صورتت گرفتم و به استاد نگاه کردم. کل سالن خودکار و جزوه به دست به من خیره شده بودن ولی من حتی دفتری رو میز نذاشته بودم تا چرتو پرت های رو تخته رو یادداشت کنم.
تویی که حتی اتفاقی هم نمیذاشتی چشمات منو نگاه کنه با این حرف استاد برگشتی عقب و یه نگاه مرده تحویلم دادی.من نمیدونم باید تو افکارم به صورت استاد مشت بزنم که باعث شد اینجور خجالت زده بشم یا ازش قدردانی کنم که بخاطر این حرفش چند ثانیه تونستم باز رنگ چشماتو ببینم .کمی دست پاچه شده بودی شایدم من اینجور فکر میکردم شایدم من دلم میخواست بازم با نگاه هام دست پاچه بشی و زیر لب بهم بگی دوست دارم. دستمو باز از زیر میز بگیری و سرتو بذاری رو كتابات و زل بزنی بهم و باعث خندم بشی.."علاقه ای به گوش دادن درس نداری میتونی بری بیرون کسی مجبورت نکرده بشینی تو کلاس.!"
کافی بود ولم کنن تا باز سُر بخورم تو خاطرات تو
"خانم *** میشنوی؟ "
جای بوسه ی اسفندیت رو صورتم سرخ شد.ترسیده بودم که کسی فکرمو خونده باشه. یکم به استاد و بعد به تو نگاه کردم و باز به استاد که موهای جوگندمیش خبر از چهل و خورده ای سالگیش میداد
"ببخشید استاد. من امروز قرار نبود کلاس باشم چیزی با خودم نیاوردم.الان میخوام برم مسابقه بدم "
و همین حین بود که یکی از بچه ها در کلاسو زد
و منو صدا زد که برم سوار مینی بوس شم
بدون هیچ حرفی کولمو انداختم رو پشتم و از کنار میزت رد شدم و همین رد شدن کافی بود تا باز عطرت تو سرم بپیچه و بوش بقیه روز مستم کنه...ادامه دارد...
پ. ن: اگه دوست داشتید واسه رفیقاتون بفرستیدش. شاید شاید شاید یکی از دوستاتون خودش بود و اینو خوند...
![](https://img.wattpad.com/cover/368506352-288-k20750.jpg)
YOU ARE READING
درباره او
Randomبراساس واقعیت برش هایی از خاطراتی که هیچ وقت از من پاک نشدن ... هشدار:فضای داستان غمناک ، سرد و مه آلوده