هیچ وقت فکر نمیکردم خرداد بتونه اینقدر باهام نامرد باشه.
هیچ موقع نمیدونستم چنین روزی قراره باعث بشه از دنیای رنگارنگ خودم پرت بشم بیرون و یه دنیای خاکستری بغلم کنه.
حتی تصورشم نمیکردم چنین دردی بتونه به قلبم نفوذ کنه و سال ها از درون منو بجوئه.
اخرین امتحانمون بود.زبان انگلیسی.
از سرویس که پیاده شدم حیاط مدرسه تک و توک توش ادم بود.اونم بچه های خوابگاهی بودن که تو حیاط راه میرفتن و داشتن واسه اخرین امتحان میخوندن.
نگاهی به وسایل ورزشی حیاط کردم که شاید مثل همیشه تورو ببینم ،سرت تو کتاب بود و داشتی با ندا حرف میزدی.
طرف دیگه ی حیاط رو نگاه کردم و بهار و سارینا رو دیدم. رفتم سمتشون.-"سلام بچه ها .بالاخره تابستون داره میاد "
بهار لبخندی بهم زد و حرفمو تایید کرد.
-"بهار میتونم چند دیقه باهات حرف بزنم؟"
*"هوم اره.چیزی شده؟"
اون روزها بهار بهترین شنونده ی من بود.کسی بود که منو میفهمید .شاید چون خودشم حسی مشابه با من رو با سارینا تجربه میکرد.
با اینکه زیاد از همدیگه خوشتون نمیومد ولی بهار بخاطر من همیشه حاضر بود به حرفای من درباره ی تو گوش بده و کمک کنه.
پوفی کشیدم و رو زمین زیر درخت نشستم زمین و به دیوار تکیه دادم.
-"فکر کنم فهمیدی بین ما شکراب شده.امروز اخرین روز مدرسه است.خودم گَند زدم نمیتونم پا پیش بذارم .ولی دلم براش تنگ شده.میشه باهاش حرف بزنی و یجورایی پادرمیونی کنی تا ما آشتی کنیم؟"
یه نگاهی به من انداخت و بعد برگشت تورو که داشتی با استرس کتابتو ورق میزدی نگاه کرد.
سرشو تکون داد و گفت
*"الان وقت امتحانه .بذار بعدش باهاش حرف میزنم.بعد امتحان همینجا باش ."
پیشونیمو خاروندم و به تو نگاه کردم.چاره ای نداشتم جز صبر کردن. یک ماه و نیمی بود که جو بینمون خراب بود.نه که کلا ارتباطی نداشته باشیم
باهم حرف میزدیم ولی به عنوان دوتا هم کلاسی.
ولی رابطه ی بین خودمون رو انگار pause کرده بودیم،انگار دیگه "ما"یی وجود نداشت و درست کردنمشکلات بینمونو هی عقب مینداختیم.
من شرایط روحی خوبی نداشتم.
بعد از ماجرای زمین افتادنم که منجر به جراحی دستم شده بود و تو گچ بود حال روحیمم بهم ریخته بود.
حملات عصبی بیشتری داشتم و به طبع نمیتونستم باهات حرف بزنم.از اینکه هی خودمو بهت توضیح بدم بدممیومد.تو درکی از شرایط روحیم نداشتی.نمیتونستم بهت بگم چون خودمم دقیقا نمیدونستم این حمله های عصبی چیه و از کجا میاد.سال ها بعد تازه فهمیدم باید بخاطر این پنیک ها درمانگر داشته باشم ولی من همیشه تو خودم میریختم و به اطرافیانم حرفی نمیزدم.چون تهش منو مواخذه میکردن که چته مگه چی کم داری اینجوری میکنی و یه درامای خانوادگی راه میفتاد...
پس من همیشه سکوت میکردم.حتی پیش تو تا اینکه بالاخره یه روز دعوامون گرفت و حرفی که نباید بهت میزدمو زدم .<<فکر کردی نباشی نمیتونم زندگی کنم؟من از دوست هشت سالم گذشتم تورو راحت تر کنار میذارم طلا>>
ESTÁS LEYENDO
درباره او
De Todoبراساس واقعیت برش هایی از خاطراتی که هیچ وقت از من پاک نشدن ... هشدار:فضای داستان غمناک ، سرد و مه آلوده