part4

1.1K 88 37
                                    

خب دوستان یه خبر بد
من واتپدمو خانواده م پیدا کردن😀💔
و خون به پا شد
پس تایمای آپ بهم میخوره
ول یاپ میکنم،دیگه هروقت نباشن دیگه
درک کنید
خب،بریم سراغ پارت

.
.
.
.
.
.

_میدونی که سیگار برای ریه هات خوب نیست پسرکم؟

_میدونم..اما خب اهمیتی نمیدم

_باید بدی

_بیخیال ته

تهیونگ سیگار رو از دستش میگیره..
و می‌زاره رو لبای خودش

_بیخیال نمیشم،تو پسر منی و باید بهت اهمیت بدم

تهیونگ کوک رو بغل میکنه و می‌بره توی تختش

_بابا،من که بچه ی دو ساله نیستم

_هستی

_نخیر

_هستی

_نخیرم

_هستی

_نه

_میگم هستی

_باشه باشه

از پشت بغلش می‌کنه و چشماش رو میبنده،فمر می‌کنه..اگه پدرش رازش رو بفهمه چه اتفاقی میوفته
مثل قبل میشن؟
میتونه دوباره تو چشماش نگاه کنه
اگه مسخره ش کنه چی؟
اگه از خونه بندازتش بیرون چی؟
اگه دیگه باهاش صحبت نکنه چی؟
اگه دیگه بهش اهمیت نده چی؟
اگه دیگه نخواد ببنیتش چی؟
اگه بهش بگه تو دیگه پسرم نیستی چی؟
اگه بخواد از زندگیش بیرونش کنه چی؟
اگه اونو تحویل پلیس بده چی؟
اگه ببرتش تیمارستان چی؟

و هزاران اگه ی دیگه...

بلاخره بعد از دو ساعت فکر کردن خوابید
هرچند که سیصد و چهل بار بیدار شده بود...

تهیونگ بیدار شد و با چهره ی پسرکش مواجه شد...چطور میتونست به این پسر دوست داشتنی اعتراف کنه؟طبیعتا جونگ کوک بهش سیلی میزنه...یا هرچیز دیگه..ولی مطمعنا قرار نیست ری اکشن خوبی نشون بده

موهاش رو لای انگشتاش پیچوند و نوازشش کرد...
بغضش رو قورت داد و از جاش بلند شد‌‌....

رفت سمت دستشویی و صورتش رو شست و دوش کوتاهی گرفت،لباساش رو پوشید و رفت تا صبحونه درست کنه،اما بعد از چند دقیقه جسم نسبتا کوچیکی بغلش کرد،

_ته

جونگ کوک کش دار گفت...

_جانم

_بغلم کن

_نمیتونم

_باید بتونی

_غذا نمیخوای؟

_مهم نیست من بغل میخوام

_بیا بغلم عزیز ترینم

و بعد جونگ کوک پرید توی بغلش
آنقدر محکم بغلش کرد که تهیونگ داشت له میشد

_گاهی اوقات احساس میکنم تو پدرمی کوک
چطوری بیست سالته اما آنقدر گنده ایی

_ورزش

_الان پز عضله هاتو بهم دادی؟

_نمیدانم...
اطلائی ندارم...
خوابم میاد

_خب بخواب

_نمیخوام

_خب نخواب

_نمیخوام

_خب بخواب

_نه

_خب نخواب

_میخوام بخوابم

_باش بخواب

_نه تو بغل تو

تهیونگ کوک رو بغل کرد و برد رو مبل
نشست رو مبل جونگ کوک جنین مانند توی بغلش خوابید

اروم بلند شد و رفت سمت گاز..
میز رو چید و جونگ کوک رو صدا کرد

کوک هم با حالت زار بلند شد و رفت پشت میز

اما به محض خوردن انرژی ایی گرفت که آنقدر زیاد بود که کاملا چشاش باز شد

_چطوره؟

_عالییی

_نوش جونت

جونگ کوک میخورد اما تهیونگ فقط با لبخند بهش نگاه میکرد،گاهی هم لبخند میزد

_ته،تو چرا نمیخوری

_گشنم نیست زیاد

جونگ کوک غذاش رو تموم کرد و تهیونگ هم میر رو جمع کرد..شروع کرد به شستن ظرفا،توی خونه بود اما ذهنش تو دنیای دیگه که نه...تو کهکشان دیگه ایی بود در حدی که جونگ کوک هر چقدر صداش میکرد صداش رو نمی شنوید

ظرفا رو تموم کرد و در حالی که دستاش رو خشک میکرد گفت

_کوک،من میرم بیرون یکم کار دارم

_باشه برو

رفت توی اتاق و شروع کرد به لباس پوشیدن..
یه پیرهن مردونه ی مشکی با شلوار مشکی..موهاش هم بست و دو تا نخ از موهاش رو گذاشت بیرون و ریخت روی صورتش،ظاهرش شبیه مافیاهای شده بود اما خیلی کیوت بود،البته از نظر جونگ کوک داشت از اتاق می‌رفت بیرون که با قامت کوک که به در تکیه داده بود مواجه شد،هیسی کشید و گفت

_یااا،ترسیدم

_مبارک باشه،داری برام مادر میاری؟

_دو دقیقه مزه نریز شاید بفهمی،دارم میرم با دوستام قرار دارم،بعدشم مگه من دوست پسرم بهم گیر میدی؟

جونگ کوک زمزمه کرد

_میشی..

_چی؟

_گفتم خوشگل شدی

_اها..مرسی،

_مراقب خودت باش

و از اتاق رفت بیرون...و. تهیونگ رو با چیزی که شنیده بود تنها گذاشت...کاملا مغزش پاشیده بود؟چی؟میشی؟وات؟ها؟خیپیمیویمسممس،و داشت از ذوق سکته میکرد

(پیام نویسنده:خاک تو سرت مرد یکم سنگین باش)

از اتاق رفت بیرون و از در خونه خارج شد،سوار ماشینش شد و به سمت کی بار حرکت کرد

(دوباره پیام نویسنده:که با دوستات قرار داشتی؟جونگ کوککککککک،بیا پدرتو... دوست پسرتو جمع کن)

توی ذهنش فقط و فقط اون کلمه تکرار میشد...

گوشیش زنگ خورد

.
.
.
.
خب خب عسلیا،اینم از پارت امروز
ووت یادتون نره
کامنتم بزارید لطفا
همین دیگه
بوسسسس



TestWhere stories live. Discover now