در اتاق لیلی به صدا در امد به سوی در قدم برداشت که با صدای ضعیف پسرش ایستاد
جیسونگ: "مادر، اجازه ورود دارم؟"
لبخند دلربایی زد و با صدای اهسته ای گفت
لیلی: "البته"
در به ارامی باز و شد پسر ریز نقش در چهار چوب در ظاهر شد، به ارامی وارد اتاق شد زمانی که رو به روی مادرش رسید تعظیم کوتاهی به نشانه ی احترام کرد
لیلی لبخندی زد و از شانه ی پسرش گرفت و او را بلند کرد
لیلی: "قبلا هم گفته بودم که به تعظیم نیازی نیست"
جیسونگ: "ولی این تنها راهی هست که میتونم به بانوی زیبایی مثل شما ادای احترام کنم بانوی من"
گونه های زن شروع به سرخ شدن کرد و کمی از گیسوی همچون پنجه ی افتابش را پشت لاله ی گوشش انداخت
لیلی: "این از لطف شماست، با من کاری داشتید؟"
جیسونگ: "فقط برای مراسم فردا کمی استرس دارم به نظرو افرودیت چه کسی را برای من مناسب میدونه؟"
لیلی: "اون زن عاقلیه مطمئنم یه زوج خوب و وفادار برات انتخاب میکنه اون فرد میتونه هر کی باشه ولی امیدوارم اگه قرار باشه کسی رو انتخاب کنه از آب انتخاب کنه"
موهای ابریشمی پسرش را نوازش کرد و ادامه داد
لیلی: "بردران و خواهرت خیلی برای مراسم هیجان زده هستن نمیخوای بری پیششون؟"
جیسونگ: "بله حق با شماست"
لبخند ارامی زد و پس از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد
نرئوس(جیسونگ) با قدم های ارامی خود را به سالن قصر کریستال رساند و همانطور که انتظار میرفت آرس و آزیریس(فلیکس و رزی) در حال بحث بودند
رزی: "اصلا چیزی تو اون کله ی پوکت هست؟ معلومه که نمیخوام لباس هامون یه تم داشته باشن و یه شکل باشن ولی مجبوریم تحملش کنیم"
فلیکس: "کاش تو اون کیسه اب لعنتی انقدر لگدت میزدم که میمردی غرغروی رو مخ "
رزی چشم غره ای نثار فلیکس کرد و با دیدن جیسونگ تعظیم کرد که فلیکس و سونگمین به تابعیت رزی تعظیم کردند
رزی: "برادر"
جیسونگ: "هی هی گفتم که نیازی به تعظیم کردن نیست من هنوز حتی الهه هم نیستم"
سونگمین: "ولی بعد از ازدواجتون میشید برادر پس باید. احترام بگذاریم سرورم"
جیسونگ: "سرورم جدیده؟ بیخیال سونگمینا هممون میدونیم حتی اگه الهه هم شدم نمیزارم اینجوری صدام کنی"
پسر کوچیکتر به ارومی خندید و سرش رو تکون داد
ساعت 23:59 دقیقه بود
یک دقیقه دیگه اون روز مقدس و به دنیا اومدن اولین فرزند الهه اب و همسرش فرا میرسید
تمام مردم قبیله اب منتظر گذشتن ساعت بودند و بعد از گذشتن ثانیه ها بلخره ساعت به 00:00 رسید
بله درسته نرئوس(جیسونگ) 18 ساله شده بود و فردا قرار بود زوج مقدر شده اش انتخاب بشه
با لبخند دلربایی که بر لب داشت از خواهر و برادرانش بخاطر تبریکاهایشان تشکر می کرد که ناگهان دستی روی شونش حس کرد
برگشت تا چهره ی صاحب دست رو ببینه، اون پدرش بود!
ناگهان با دیدن پدرش برادران و رزی تعظیم کردند
جکسون: "زادروزت مبارک فندق"
جیسونگ به اغوش پدرش رفت و لیلی تمام این مدت داشت خانواده شادش رو تماشا میکرد و لبخند های شیرین و صادقانه اش رو تقدیمشون میکرد
لیلی پس از همراهی کردن فرزندانش به اتاق های کاخ به سمت اتاق خویش به راه افتاد
فردا قرار بود در مراسم چه اتفاقی بیوفته؟ سوالی که ذهن تمام خانواده رو درگیر کرده بود!☆
هلنا: اینم از پارت اول امیدوارم ازش خوشتون بیاد گوگولیای من🌟
YOU ARE READING
ma déesse
Fantasyمیگویند در دو گیتی عشق کلمه ای عمیق و پر معناس عشق یک مادر به کودک شیرخواره اش عشق اکثریت ادم ها به ثروت و.... عشق من به تو را هیچ کلمه ای قادر به توصیفش نیست اگر قلب من صدف باشد تو همچو مرواریدی معصوم و پاک دل در ان پنهانی گویی قلبم آنچنان مجذوب تو...