•Part 6•

110 24 3
                                    

***

نیمه شب...

زمانی که همه خواب بودن، تصمیم گرفتم به شکار برم.

شکار!

چه مسخره... من حتی نمی‌دونم باید چیکار کنم.

در اتاق رو آروم باز کردم، صداي جیرجیر آهسته در داخل فضاي ساکت پیچید.
قدمی بیرون گذاشتم اما با فکري که به ذهنم رسید؛ در اتاق رو دوباره بستم، در تراس رو باز کردم و نگاهی به پایین انداختم، ارتفاع زیادي نبود.

من که مُردم!
پس اگر بپرم پایین اتفاق خاصی نمی‌افته، اگر آسیبی هم بهم برسه مطمئنا مثل جاي زخم‌ها خوب میشه.

روي لبه نرده‌ها سرپا ایستادم، سرم از ارتفاع گیج رفت.
تردید داشتم... نفس عمیقی کشیدم و بدون فکر به چیز دیگه‌ای چشم‌هام رو بستم و با یک دو سه پریدم.

هر لحظه انتظار برخورد با زمین سخت و درد شدید رو داشتم اما اثري از درد نبود!

خیلی نرم روي زمین قرار گرفتم.
چشم‌هام رو باز کردم و بی اختیار لبخندي رو لب‌هام نشست.
انگار زیادم بد نیست... حداقل یک نکته مثبت داره!

به سرعت سوار ماشین شدم و به سمت خارج شهر رفتم.

بعد از گذشت نیم ساعت نزدیک جنگل از ماشین پیاده شدم، نگاهی به دور و بر انداختم.
خب حالا چیکار باید می‌کردم؟
مطمئنا هیچ حیوانی نمیاد جلوي من تا من شکارش کنم باید خودم برم دنبالشون... ولی از چی شروع کنم؟

از فکری که داشتم خندم گرفت، انگار داخل باغ وحش‌م که دامنه انتخاب زیادی داشته باشم.

همونطور که به حیوانات موجود داخل جنگل فکر میکردم، صداي آرومی رو از بین برگ‌ها شنیدم... چیزی از بین بوته‌اي نزدیکم حرکت می‌کرد.

برگ‌ها رو کنار زدم.

خرگوش سفیدي مشغول کندن حفره بود.

نزدیک بهش روی زمین نشستم، همچنان مشغول کارش بود.

- «چقدر تو خوشگلی...»

از فکر بلایی که می‌خواستم سرش بیارم دلم سوخت... چطور می‌تونستم اینکار رو باهاش انجام بدم؟

بعد از مدتی انگار اون هم خطر رو حس کرده باشه، چند لحظه بهم خیره شد و در نهایت شروع به فرار کرد.

به سرعت دنبالش دویدم و توی کسري از ثانیه بهش رسیدم، خودم هم سرعت خودم رو باور نکردم.

توي دست‌هام گرفتمش، قلبش تند تند می‌زد، چشم‌هاش گشاد و ترسیده بود.

زیر لب گفتم:

- «متاسفم چاره‌ی دیگه‌اي ندارم، من و ببخش...»

سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم به خون داخل رگ‌هاش، چاقویی رو از جیبم درآوردم و خراش کوچیکی روی پوستش ایجاد کردم.

Predator | KookvWhere stories live. Discover now