شش روز گذشت...
پروفسور تمام مدت با من تماس میگرفت تا از اوضاع با خبر بشه، البته که تو این مدت تمام سعیم رو کردم تا تمام قتلهایی که اتفاق اتفاده بود رو به فردریک ربط بدم و یکجواریی موفق بودم.
خانواده جسیکا به پلیس هم اطلاع دادن، همه جا اطلاعیه زدن اما خبري نبود.. تنها کسی که اصل ماجرا رو میدونست من بودم!
این چند روز درست و حسابی تغذیه نکرده بودم و به شدت احساس تشنگی میکردم.
ضعیف شده بودم و این توی رفتارم کاملا مشخص بود، عصبی بودم و عکس العملهام کند شده بود، تک تک سلولهام از عطش فریاد میزد، حواسهام ضعیف شده بود اما نمیتونستم ریسک کنم؛ اوضاع از مرگ جسیکا سخت تر شده بود و معلوم نبود تا کی بتونم تحمل کنم.با شنیدن صدای گوشی از افکارم خارج شدم.
- «سلام پروفسور.»
- «سلام تهیونگ باید ببینمت.»
- «برای چی؟»
- «شاید بهتره باهم به غار بریم تا بتونم بفهمم واقعا کار فردریکِ یا نه، به عکسهایی که داری هم نیاز دارم. ما باید جسیکا رو پیدا کنیم!»
- «اوه فکر خوبیِ، اما فعلا نمیتونم بیام!»
- «مشکلی هست؟»
- «یه مدت میشه که شکار نکردم.»
- «چرا؟»
- «بخاطر قتلهاي اخیر، نمیخوام جسد حیوانات مرده هم نظر رسانه ها رو جلب کنه!»
- «خوبه خوشحالم که حواست به همه چیز هست، چند روز دیگه طاقت داشته باش تا سروصدا بخوابه.»
- «باشه.»
- «چند روز دیگه میام بهت سر میزنم تا باهم بریم سراغ فردریک.»
- «باشه حتما، فعلا!»
گوشی رو پرت کردم روی تخت، سرم گیج میرفت، نیاز شدیدي به خون داشتم.
چند لحظه چشمهام رو بستم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم.با خستگي از جا بلند شدم تا به طبقهی پایین برم.
مامان و بابا خونه نبودن و تهمین مشغول درست کردن اسنک برای خودش بود.پاي تلویزیون نشستم و کانال ها رو بالا پایین کردم، با دیدن فیلم مورد علاقهم صداش رو زیاد کردم و روی کاناپه ولو شدم.
بعد از چند لحظه حالت گنگی داشتم... مدام حواسم پرت میشد و چیزی از فیلم نمیفهمیدم، صداي تپش قلب تهمین بلند توي گوشم کوبیده میشد... حس صداي ضربان خون توي رگهاش... انگار با یک بلند گو داخل سرم پخشش میکردن.
سعی کردم حواسم رو به چیز دیگه اي معطوف کنم اما فایده نداشت!کنترل رو با عصبانیت انداختم روی میز و از جا بلند شدم تا به اتاقم برگردم اونجا بهتر میتونستم خودم رو کنترل کنم.
YOU ARE READING
Predator | Kookv
Adventure╎Name: Predator - درنده ╎Couple: Kookv ╎Genre: Thriller - Horror - Supernatural - Adventure ╎Author: Nyx ﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉ تهیونگ همیشه به دنبال چیزهای مرموز و عجیب بود. هیچ وقت ترس مانع کشف کردنش نمی شد. دنبال هر رَد و موضوع جالبی می رفت تا به نتیجه بر...