✨ part: 21 ✨

28 13 14
                                    

با ذهنی درگیر مشغول تمیز کردن میزها بود و بی‌توجه به اطراف، گه گاهی متوقف میشد و با خودش حرف میزد.

دوست داشت یه جوری به جونگین و سهون کمک کنه، البته چراش رو هنوز خودش هم متوجه نشده بود...

با صدای زنگوله‌ی در، نگاهش رو به پسر معلولی داد که روی ویلچر برقیش نشسته بود و با سرعت به سمت بار می‌رفت.

نگاه متعجبی بهش کرد و با لب‌های جلو اومده از گیجی سر جاش متوقف شد که تو همین حین یهو پسر نگاهی بهش انداخت و متوجهش شد.

پسر چندان قدرت تکون دادن دست‌هاش و سر و صورتش رو نداشت و فرم صورتش و بدن لاغرش بخاطر مدت طولانی بی حرکت بودن یکم از حالت عادی خارج شده بودن.

_چقدر عجیب نگاه می‌کنه...

با نگاه پسر معلول یکم معذب شد و دوباره بیخیال، مشغول دستمال کشیدن به میزها شد که چند دقیقه‌ی بعد رو با حس نگاه سنگین و عجیب اون غریبه با شکنجه طی کرد.

چش شده بود؟ 

چرا نگاهش می‌کرد؟

بالاخره نتونست طاقت بیاره و سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به پسری داد که حالا پشت یکی از میزها نشسته بود و درحالی که از نِی بلندش که توی آبمیوه‌اش بود میک میزد نگاهش می‌کرد.

یکم وضعیت خنده دار شده بود چون واقعا دیدن اون صحنه عجیب براش خنده دار بنظر می‌رسید.

سعی کرد شبیه بی‌شخصیتا نباشه و به اون بنده خدا نخنده، بنابراین با لب‌های فشرده حرکت کرد و سراغ میز آخر رفت و بعد از تمیز کردنش چرخید بره سمت آشپزخونه که با صدای حرکت ویلچر برقی ناخودآگاه نگاهش سمت پسر چرخید و بلافاصله با مواجه شدن با چیزی که دیده بود شوکه سمت آشپزخونه پا تند کرد و از اون موقعیت خنده دار و عجیب فرار کرد.

پسر ویلچرسوار همزمان که داشت سمت در می‌رفت بهش چشمکی زد و بکهیون رو شوکه کرد.

با عجله وارد آشپزخونه شد و زد زیر خنده و نظر مینا رو به خودش جلب کرد.

_چیشده؟

دختر با ابروهای بالا رفته پرسید و بکهیون حین خنده به حرف اومد.

_میگم این پسره که تازه با ویلچر اومده بود داخل رو میشناسی؟

_اره هر از چندگاهی میاد اینجا...چیشده؟!

دختر که تا حدودی متوجه شده بود بکهیون قراره چی بگه با نیش باز شده گفت و منتظر موند.

_داشت می‌رفت بهم چشمک زد...خدایا منو ببخش ولی خیلی خنده دار بود...نشسته بود هم کلا داشت نگاهم می‌کرد...همزمان که خیلی عجیب بود خنده دارم بود...

دختر لبخندی از حرف‌هاش زد و تا تموم شدن حرفش منتظر موند.

_ولی حواست باشه...خیلی گیرـه...یادم میاد آخرین بار به یکی از بچه‌های کتابفروشی روبرو همین جوری چسب شد آخرش باعث درگیری شد...پدر و مادرش خیلی بداخلاقن...

✨Crisis of twenty years ✨Место, где живут истории. Откройте их для себя