با گوش دادن به ملودیای آرامشبخش و راه رفتن روی زمینِ خونین دستی به موهاش کشید و به خودش توی آینه لبخند زد. توی تمام وجودش لذت رو احساس میکرد. احساس لذتی که تا چند روزِ آینه کم نمیشد.
لذتِ گوش سپردن به کسی که برای زنده موندن بهش التماس میکرد، باعث میشد خیلی زیاد احساس قدرت کنه و ته قلبش حس میکرد اون زن داره تاوان تمام دردهای بچگیش رو پس میده.
-
مجسمهی اسرارآمیزی که در گوشه ای از نمایشگاه، دور از چشمِ اکثر تماشاگران به نمایش گذاشته شده بود، توجه پسر عینکی رو به خودش جلب کرد و پسر که نمیتونست کلمه ای برای توصیف حس و انرژی ای پیدا کنه که مجسمه بهش منتقل میکرد، چیزی که داستانِ پشت اون اثر از بقیه متفاوت به نظر میاره به آرومی به سمت مجسمه قدم برداشت تا اون داستان رو با نزدیک شدن پیدا کنه.
خالقِ همون اثر که داشت جمعیت نمایشگاه رو تماشا میکرد، وقتی سرش رو به طرفی که پسر عینکی تا لحظاتی قبل ایستاده بود چرخوند، متوجه جای خالیش شد. سرش رو به اطراف چرخوند و تونست پسر عینکی ای که خیلی دور نشده بود رو در حال قدم زدن به سمت گوشه ای از نمایشگاه پیدا کنه، با دنبال کردن نگاهِ اون پسر به مجسمهی قدیمی و ارزشمندش رسید.
با قدم های آهسته به پسر عینکی رسید و حالا دست به سینه کنار اون پسر ایستاده بود و وقتی داشت تلاش میکرد تا از حالت چهره و چشمانِ پسر متوجه احساساتش نسبت به مجسمه بشه، منتظر واکنش یا کلمهای از اون بود.
پسر عینکی که به نظر میرسید خیلی از اون مجسمه خوشش اومده بود، ناخودآگاه لبخند کوچک و بامزه ای روی لبهاش شکل گرفت، چیزی که از چشم خلق کنندهی آثارِ نمایشگاه دور نموند.
خالقِ اثر با لبخند دوست داشتنی و حقیقی ای که روی لبهای پسر شکل گرفت به خودش افتخار کرد و پس از مدت طولانی ای که هیچ لبخندی نزده بود بخاطر بامزه بودنِ اون پسر، لبهاش منحنیای که در ظاهر شباهتی به لبخند نداشت به خودش گرفت.
در حالی که جهت نگاهش رو از روی پسر دوستداشتنی به سمت مجسمهی خودش میبرد با صدایی ملایم شروع به صحبت کردن کرد، "اون مجسمه نظرتو جلب کرد؟ برای خودمم خیلی ارزشمنده... یکی از اولین کارهامه و به شخصه خیلی دوستش دارم چون که موقع درست کردنش احساسات جدیدی و جالبی داشتم یادمه اونموقع خیلی هیجان زده بودم... البته اون زمان خیلی سنم کمتر از الان بود و تجربیات و ایدههای الانم رو نداشتم." خندهی کوتاه و تاریکی کرد و دوباره به پسرِ زیبایی که کنارش ایستاده بود چشم دوخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/370979591-288-k56324.jpg)
YOU ARE READING
Mi Luz 𝁇 Minsung
Fanfictionهان جیسونگ یه پسر دبیرستانیه که زندگیش توی بسکتبال خلاصه میشه و توی مدرسه، لقب ستارهی بسکتبال رو بهش میدن . کسی که برای مرتب کردن افکارش به زمین بسکتبال پناه میبره . لی مینهو دشمن قسم خوردهی جیسونگ و قلدر مدرسهست، کسی که بخاطر گذشتهی تاریکش به ک...