"احساس خوبی ندارم که بخاطر یه مهمونی خانوادگی تورو با یه غریبه توی یه خونه تنها بذارم." جیسونگی با صدایی که معلوم بود اگه به خواست خودش بود، پیش هیونجین موندن رو به دیدن ریخت و قیافه مینهو ترجیح میداد گفت."اون غریبه نیست جیسونگ، من چند بار دیدمش و میشناسمش."
"بازم بهش اعتماد ندارم، اگه چیزی شد یا رفتار مشکوکی داشت حتما بهم زنگ میزنی یا پیام میدی تا خودمو برسونم!"
"باشه باشه."
با شنیدن صدای زنگ در آپارتمان، هیونجین که میدونست کسی که پشت دره مهمونشه، از روی تخت بلند شد تا درو باز کنه.
و حالا هیونجین بین جو سنگین بین دو پسر نشسته بود و نمیدونست چطور جو بین اونهارو درست کنه.جیسونگ به طرز بدی به جونگینی که تا الان هیچ کار اشتباهی نکرده بود زل زده بود و جونگین هم فردی نبود که به راحتی با کسی که هیونجین به عنوان دوست صمیمیش معرفی کرده بود ارتباط برقرار کنه.
هیونجین با وجود اینکه راجب تنها گذاشتن اون دو نفر مردد بود ولی تصمیم گرفت برای پذیرایی کردن از کسی که بار اولش بود به خونهی اون ميومد، قهوهی موردعلاقهی جونگین رو درست کنه.
با حس کردن حضور جیسونگ پشت سرش، به طرفش برگشت و با اخمهای پسر رو به رو شد.
جیسونگ شروع کرد به غر زدن، "من اصلا راجب اون آدمی که الان توی خونته حس خوبی ندارم! کاملا معلومه که منتظره باهات تنها شه و همینطور اصلا حضور منو اینجا نمیخواد. نمیدونم چطور توضیح بدم ولی اون اصلا آدم خوبی به نظر نمیاد!"
"تمومش کن جیسونگ، همه اینارو از طرز نگاه کردنش متوجه شدی؟"
"تو متوجه نمیشی! من تورو با این یارو اینجا تنها نمیذارم!"
"خودتم میدونی که مجبوری به اون مهمونی خانوادگی بری." هیونجین با گذاشتن دستش روی شونه جیسونگ حرفش رو تموم کرد.
جیسونگ سرش رو به طرف دستی که روی شونهش قرار گرفت چرخوند، "بازم باید حواست بهش باشه، من از الان دارم بهت هشدار میدم."
"داری زیادی واکنش نشون میدی."
جیسونگ با عصبانیت بهش نگاه کرد، "فقط خفه شو."
-
"راستش باید بهتون بگم که امشب یه مهمون دیگه هم داریم. با چانگبین که خواهرزادهی من و پسرخالهی مینهو و مینجهست آشنا بشید." مادرِ مینهو با لحن مهربون همیشگیش که توش میشد افتخاری که همیشه نسبت به چانگبین داشت رو هم دیده میشد، اون رو به خانوادهی هان معرفی کرد.
جیسونگ با گذاشتن ماسک بیخیالش که انگار اهمیتی به این موضوع نمیداد، تعجبی که از فهميدن این موضوع داشت رو پنهان کرد.
حدسش درست بود و اینکه اون دو نفر توی مدرسه هميشه کنار هم بودن یه دلیل خاصی داشت. اونها با همدیگه فامیل بودن.هردو خانواده تصمیم گرفتن با همدیگه راجب کار و مدرسهی بچههاشون حرف بزنن و قطعا حرفهاشون برای این چهار نفر جالب و سرگرمکننده نبود.
جیسونگ متوجه سکوتِ عجیبِ مینهو شده بود. اون پسری که توی مدرسه همیشه در حال دعوا کردن، قلدری کردن برای بقیه یا کارهای مسخرهی دیگه بود با کسی که توی هر مهمونی خانوادگی باهاش رو به رو میشد متفاوت بود.
مینهو پسر دوم خانوادهی لی بود و بخاطر اینکه پسر اولشون همیشه انتظار خانوادهش رو برآورده میکرد، اونها هیچ انتظاری از مینهو نداشتن و همین باعث میشد هیچ توجهی هم به تلاشها و کارهایی که توشون موفق میشه نکنن.
برعکس مینهو این جیسونگ بود که بخاطر تک فرزند بودنش همیشه مجبور بود انتظارات خانوادهش رو برآورده کنه. همین باعثِ شخصیتی میشد که توی هرچیزی بی نقص باشه.
همین انتظاراتشون باعث شده بود که جیسونگ از بچگی با مقایسه شدن با مینهویی که همسنش بود، از اون پسر متنفر بشه.
اون دو نفر هیچ نقطهی اشتراکی با همدیگه ندارن حتی میشه گفت شخصیتهاشون برعکس همدیگهست.
جیسونگ خودش رو از هیچکس بهتر نمیدید و همیشه سعی میکرد به همه کمک کنه. برعکس اون مینهو بود که یه خودشیفتهی واقعی بود و هرکسی رو همسطح خودش نمیدید.
جیسونگ به راحتی به هرکسی که میخواست نزدیک میشد و باهاش خیلی خوب رفتار میکرد ولی کم پیش میومد مینهوی قلدر بخواد به کسی نزدیک بشه و باهاش خوب رفتار کنه.
طرف دیگهی اتاق، چانگبین کسی بود که دلیل سکوت مینهو و توی خودش بودن رو میدونست. دلیلش مینجه، برادر بزرگتر مینهو بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/370979591-288-k56324.jpg)
BINABASA MO ANG
Mi Luz 𝁇 Minsung
Fanfictionهان جیسونگ یه پسر دبیرستانیه که زندگیش توی بسکتبال خلاصه میشه و توی مدرسه، لقب ستارهی بسکتبال رو بهش میدن . کسی که برای مرتب کردن افکارش به زمین بسکتبال پناه میبره . لی مینهو دشمن قسم خوردهی جیسونگ و قلدر مدرسهست، کسی که بخاطر گذشتهی تاریکش به ک...