مردم جامعه سطح بالا همیشه لباس های براق می پوشن. حتی وقتی لباس های پاره کوچه خیابونی مد میشه هم میتونی از روی برق و رنگ لباس بفهمی از روی مده که چنین چیزی به تن کرده، یا ناچارا چون چیز دیگه ای برای پوشیدن نداره همون شلواریو پوشیده که کم کم هشت سال از عمرش میگذره.
مهم نیست چقدر سعی کنی خودتو کسی جا بزنی که دستش به خودی خود به دهنش می رسه، گردش و تفریحش هم سر جاشه.
یا نمیشه با لباسایی که از روز اول برقی نداشتن توی هتل چهار فصل سئول قدم بزنی و بگی همین چهار روز پیش گوچی اسپانسرت بوده و با اینکه دلت هم راضی به قبول چنین اثر هنری چند هزار دلاری نبوده با التماس و به زانو افتادن جلوی پات اینو برات فرستاده.
انگشتر دستتم از این دو هزاریا نیست و خودت بلند شدی رفتی تیفانی و بعد کلی بالا پایین کردن فکر کردی من که آدم ساده پسندیم و از این قرتی بازیا خوشم نمیاد. دلم می خواد فقط یک انگشتر روی دستام خود نمایی کنه... اینو برداشتی و آوردی خونه.
مطمئن هم شدی برق نمی زنه که موقع کار چشمتو نزنه.
این افکار وقتی توی سرم چرخ می زد که تماشا می کردم پسرک با چه شوقی لباس های ارزون قیمتشو از هم جدا کرده که ببینه کدوم لاکشری تر به نظر می رسه همونو بذاره توی چمدون.
یک هفته بود که همینجوری از بین لباس های خودش، مادرش و پدرش و برادر بزرگ ترش دنبال لباس های مد روز می گشت.
درست از روزی که تونست هتل رزرو کنه و زحمت سه سال دوتامونو یه شبه به باد بده.
از روزی که فارغ التحصیل شدیم این رویا رو توی سرش می پروروند.
همیشه می گفت:"هیچ روزی نبوده که احساس خوشبختی کنم. حاضرم حتی شده یه روز رو توی یه هتل پنج ستاره بخوابم که فکر کنم من جونگ کوکیم که توی هتل پنج ستاره اقامت می کنه. اینجوری یه انگیزه برای زنده بودن دارم."
سه سال گذشته و ما پول سه روز هتل پنج ستاره رو جور کردیم.
مطمئن شدیم که پول غذاهای لاکشری یه چنین جاییو هم داشته باشیم، بعد اتاق رزرو کنیم.
بیشتر از همه از این می ترسیدم که برسه اونجا و ببینه هنوز هم احساس خوشبختی نمیکنه. برسه و سقف رویا هاش روی سرش خراب شه که ببینه نه هتل چهار فصل هم روی زمینه و زمین همواره جای کثیفیه.
نمی تونستم چهره نگرانمو زیر پوستم قایم کنم و مثل خودش اونقدر لبخند بزنم که عضلات صورتم درد بگیرن.
اشتیاقشو تحسین می کردم و تماشا کردنش یه لبخند واقعی روی صورتم کاشته بود. اما چشم هام نماینده افکار خاکستری من نسبت به اون هتل بود که همیشه آرزو می کردم روزش نرسه و آخرین انگیزه های پسرک برای زندگی از بین نره.
ESTÁS LEYENDO
Four seasons with you
Fanficداستان کوتاه چهار فصل با تو قصه دو جوونه که از کودکی آرزو داشتن یک شب رو توی هتل چهار فصل پنج ستاره بمونن. حالا موقعیتی پیش اومده که اون دو میتونن به آرزوی دیرینشون برسن!