<خون خالص>

42 13 9
                                    

آغوشت امن ترین جای دنیاس.]
________________________________________

راهروی طولانی رو رد کرد و با ترس و لرز جلوی در اتاق ایستاد ، میدونست همین الان هم شاید اربابش فهیده کسی پشت در ایستاده و خب وقتی اون مرد بهش گفت رأس ساعت ۱۲ شب به اتاقش بیاد پس نباید نافرمانی میکرد حتی اگه خیلی ازش میترسید .

نفس لرزونی کشید و با تردید چند تقه به در زد لحظه بعد با سکوتی که مواجه شد فکر کرد اجازه ورود بهش داده شده پس دستگیره طلایی رنگ رو گرفت و با چرخوندنش و باز شدن در وارد اتاق ترسناک ترین ارباب این عمارت شد ، هنوز ثانیه ای نگذشت که با دیدن صحنه رو به روش جیغ بنفشی کشید و کل افراد عمارت از صدای جیغ زن خدمتکار وحشت کردن .

دخترک بیچاره ای که دیروز خدمتکار این عمارت شده بود حالا به طرز وحشتناکی تکه پاره شده و جسد بی جونش روی زمین سرد افتاده بود ، دست و پاش قطع و تکه ای از اعضای درون بدنش بیرون پاشیده بود و قلبش تو دستای سرد ارباب عمارت داشت مچاله میشد .

نفس کشیدن تو اون لحظه واقعا جرعت میخواست ولی موقعی که نگاه ترسناک اربابش بهش برخورد کرد حتی نتونست نفسشو بیرون بده ، چشماش مثل یاقوت قرمز و به رنگ شراب سرخ بود ، دندون هایی که رشد کرده بودن و صورتش که رگه های سیاه تمامشو پوشونده بود ،همه دست به هم داده بودن تا اون رو یک شیطان جلوه بدن .

پارک چانیول خود شیطان بود و عمارتش جهنمی که راه فراری نداشت ، اگه یه انسان به طور اتفاقی خدمتکار اونجا میشد طلوع خورشید روز بعد رو نمیدید ، چون اینجا جای آدما نبود!

نفرتش به انسان ها و قلب هاشون تو وجودش روز به روز بیشتر ریشه میکرد .

جیغ زن خدمتکار مثل سوهانی داشت رو اعصابش کشیده میشد و همین باعث شده بود رگه های متورم سرش به خوبی نشون از سردرد بی امونش بدن .

قلبی که تو دستش بود رو فشرد و لحظه ای که اون تکه گوشت زیر انگشت هاش له شد کنار جنازه دختر انداخت ، به چشمای سفید شده اون دختر که باز بود نگاه کرد ، از این صحنه متنفر بود ولی بازم همیشه براش تکرار میشد .

یوری با ترس از جیغ هایی که شنیده بود خودش رو داخل اتاق پرت کرد و با دیدن اون صحنه تعجبی نکرد ، سال ها بود که چانیول اینطور جون آدم هایی که عصبی میکردن رو میگرفت ، قبلا تو اتاق کارش این کارو میکرد و کریس جنازه ها رو بدون اینکه کسی بفهمه از عمارت بیرون میبرد ولی حالا این اتفاق برای همه فاش شده بود .

سرش رو بالا آورد و به چانیول نگاه کرد ، چی داشت به سر کسی که مثل برادرش بود می افتاد؟چی شد که چانیول مهربونش تبدیل به یه شیطان شده بود و به راحتی آدم ها رو میکشت؟؟

"برو بیرون

خدمتکار که مثل بید میلرزید سریع از اتاق خارج شد و اون دو رو تنها گذاشت ، لحظه بعد یوری نگاهش رو دوباره به جنازه دختر داد ،خودش دیروز اونو استخدام کرده بود ولی لعنت که یادش نبود هر انسانی به غیر از سونگی که پاش رو داخل این عمارت بزاره میمیره!!چطور فراموش کرده بود؟!

𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖦𝗁𝗈𝗌𝗍 ᥊ شبح سیاهWhere stories live. Discover now