Tue, nov 15
New York Institute
8:45 a.m.هیولایی جیغ کشان در هوا خاکستر شد و صدای فریاد و درگیری سر تا سر خیابان را در بر گرفت.
مگنس با عصبانیت از اتاق بیرون دوید.
«اینجا چه خبره؟»
دختری با پوست بنفش و چشمان فسفری درحالی زبان ماری اش را تکان میداد و هیس هیس میکرد به سمتش دوید، اما قبل از اینکه حرفی بزند خنجری از وسط سینه اش عبور کرد و درست جلوی سینه مگنس با جادویش ایستاد.
«برادرم کجاست مگنس بین؟»
موهای بلوند، چشمان طلایی درخشان و اخم غلیظی که نشان میداد هدف خنجر جلوی سینه اش از اول مگنس بوده نه شیطان منزجر کننده ای که با شیون کر کننده اش به خود میپیچید و در هوا خاکستر میشد. مگنس مطمئن بود جیس برای پس گرفتن الک خواهد آمد ولی نه به این زودی، نه با این آمادگی انقدر غافل گیر کننده و این تعداد افراد که به نظر میرسید، الک از قبل احتمال گیر افتادنش را داده بود.
«برادرت الان دیگه مال منه.»
نیشخندی زد و در پورتالش ناپدید شد. جیس به سمت پورتال دوید و با کلری که سعی در متوقف کردنش داشت، برخورد کرد.
کلری نگران فریاد زد و جیسی که تقلا میکرد را عقب کشید تا زمانیکه پورتال بسته شد.
«جیس تو نمیدونی پورتال به کجا میره توی برزخ گیر میوفتی و الک هیچوقت نجات پیدا نمیکنه.»
نم اشکی گوشه چشمان جیس جا خوش کرد، با بغض و صدایی که گرفته بود فریاد زد.
«پیداش کنین هنوز همینجاست میتونم حسش...»
صدایش خاموش شد و روی زانوهایش افتاد.
«دیگه نیست...»
کلری به جای جیس فرمان عقب نشینی داد و جیسی که در میان سکوت افکارش و چشمانش که هر لحظه بیشتر با اشک آلوده میشد را، به درون پورتال ها کشید و حمله شکل نگرفته با شکست مواجه شد. حتی با وجود اینکه بدون اینکه الک چیزی بفهمد جیس از قبل آماده بود و برنامه ریزی کرده بود.
«الک کله شق احمق...»
بغض راه گلویش را بست. به محض بازگشت به موسسه به اتاقش رفت و در را کوبید.Tue, nov 15
African forests
3:50 p.m.مگنس درحالیکه موهای الک را درون مشت هایش گرفته بود و دنبال خودش میکشید. از پورتال خارج شد و او را درون قفسی پرت کرد، درش را کوبید و دست هایش را تکاند.
«الان دیگه نمیتونن پیدامون کنن بیبی بوی.»
الک که به تاریکی پشت چشم بندش عادت کرده بود آهسته نالید و روی زمین گلی جا به جا شد.
«منو کجا آوردی؟»
مگنس خندید و به سمت الک خم شد.
«یه جای خوب برای یه هانی مون رومانتیک.»
دوباره صدای قهقهه مگنس در فضا پیچید و آهسته از الِکی که سردرگم به تاریکی خیره شده بود دور شد.
الک به سختی نشست و به قفس تکیه داد زمین خیس بود ظاهرا باران تازه باریده بود. بوی چوب درختان، صدای حیوانات، هوای گرم، نم خاک و خورشید سوزان. میتوانست حدس بزند اما تا چیزی نمیدید نمیتوانست بگوید کجاست.
هنوز بخاطر سم سرش زنگ میزد و بخاطر رون های شکنجه پوستش میسوخت، گلویش به شدت خشک شده بود و گرما و شرجی هوا کلافه اش کرده بود. قطعا کت چرم مشکی و بافت طوسی رنگش برای این آب و هوا مناسب نبود و الک احساس کرد هر لحظه ممکن است گرما زده شود.
صدای قدم هایی و بعد از آن باز شدن در اورا از افکارش بیرون کشید.
«باید حسابی گرمت شده باشه الکساندر...»
«از من چی میخوای مگنس؟»
«هیچی فقط میخوام آب بخوری تا از تشنگی نمیری.»
لباس های گرم الک را از تنش بیرون کشید. الک احساس کرد بهتر میتواند نفس بکشد و آهسته نالید.
«فقط ممکنه پوست قشنگت یکم برنزه شه که خب من یکی که با تنوع مشکلی ندارم تو داری الکساندر؟...»
وقتی چشمبندش را باز شد، خورشید چشمانش را سوزاند و درحالیکه به سختی از بین مژه هایش میدید و پلک میزد تا به نور عادت کند آهسته نالید. از میان پلک هایش به اطراف نگاه کرد.
«اوه البته که داری تو کل عمرت فقط با یه نفر خوابیدی به نظر میاد اصلا آدم تنوع طلب و اهل تغییری نباشی.»
مگنس پوزخند زد اما الک به او توجه نمیکرد و سخت مشغول بررسی و شناسایی اطراف بود.
«اکالیپتوس، مارولا... اوه درخت تیردان... ما توی افریقاییم؟»
اینبار الک نیشخند زد اما سیلی مگنس نگذاشت دوامی داشته باشد.
«چندبار بگم وقتی حرف میزنم بهم توجه کنی الکساندر؟ کی میخوای یاد بگیری؟ نظرم عوض شد از آب و غذا خبری نیست تا یاد بگیری بهم توجه کنی.»
لیوان آب را روی صورت الک خالی کرد، با ظرف غذا از قفس بیرون رفت و در را کوبید. الک دست های بسته اش را به میله های قفس گرفت و بلند شد.
«منو ببخش گولدن ایز فقط میخواستم بدونم لوکیشن ماه عسلمونو کجا انتخاب کردی تا تحسینت کنم سوییت هارت...مگه همینو ازم نمیخوای؟»
الک مجددا نیشخند زد و درحالیکه تلو تلو میخورد، به سمت در قفس رفت و آهسته به در برخورد کرد.
«کامان بیبی بیا با قهر کردن اوقاتمونو خراب نکنیم.»
مگنس بلند خندید و سمت قفس برگشت.
«میبینم که بلاخره از این استفاده کردی...»
ضربه آرامی روی سر الک زد.
«اوه منو بابتش مقصر ندون مگنس بین تقصیر خودته... سخته وقتی اطرافمی درست فکر کنم...»
مگنس که از این بازی لذت میبرد، مقداری آب توی لیوان ریخت و سمت لب های الک گرفت.
«بیا اینو بخور که آفتاب زیادی بهت خورده...»
الک که تازه فهمیده بود، چقدر تشنه است، کل آب را یه نفس سر کشید. مگنس باز خندید.
«هییی یواش یواش بازم هست برو عقب نشسته راحت تر میتونم بهت غذا بدم پاپی کوچولوی من...»
الک اخم کرد، عقب رفت و غرولند کنان گوشه قفس نشست.
«گود بوی.»
مگنس آهسته وارد شد و درحالیکه می نشست ظرف غذا را کنار الک روی زمین گذاشت.
«چیه؟ از کلمه پاپی خوشت نیومده؟ باید بهش عادت کنی چون من خوشم اومده.»
الک آهی کشید و به مگنس خیره شد.
«نه مشکلی نیست راحت باش.»
نیشخند مگنس پررنگ تر شد و مقداری غذا سمت لب های الک برد. الک با بوی تندی که مشامش را سوزاند سرش را عقب کشید.
«جدی میخوای ضعیفم کنی؟ اونوقت عملکردم توی تخت پایین میاد و ماه عسلمون خراب میشه... این چیزیه که میخوای؟»
«نگران نباش پاپی کوچولو خودم جبرانش میکنم.»
قاشق غذا را به زور داخل دهان الک چپاند.
الک به ناچار غذا را فرو برد و منتظر به مگنس خیره شد.
«مزش که بد نیست هست؟»
«نه مشکلی با مزش ندارم فقط یکم گلومو میزنه...»
«اشکالی نداره بعدش بوست میکنم خوب یشی پاپی کوچولو...»
مگنس آهسته موهای الک را مرتب کرد و لب هایش را با تمسخر بوسید.
«فعلا غذاتو بخور.»
مگنس به زور قاشق دیگری در دهانش چپاند.
«اگه غذا نخوری از گشنگی میمیری اونوقت باید با جنازه سکس کنم که هیچ خوشم نمیاد.»
الک دندان هایش را روی هم سایید. با هر لقمه به خوبی اثر سریع سم را حس میکرد که در درون معده اش حل میشود، درون خونش به جریان میوفتد و عضلاتش را شل میکند. آهسته خمیازه کشید. مگنس باز ظرف آب را جلوی لب هایش گرفت که مقداری از آن از کنار لب های الک که رو به بیهوشی میرفت روی پوست سفیدش که بخاطر آفتاب قرمز شده بود جاری شد.
«یکم آفتاب بگیر تا ددی برگرده باشه؟»
و باز همان خنده آزار دهنده و باز صدای قدم هایی که الک نیمه هوشیار را زیر آفتاب سوزان آفریقا تنها گذاشت.••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بابت تاخیر و کوتاه بودن پارت عذر میخوام مشغول امتحانات و تحویل پروژه دانشگاهم انقد که یادم رفته قرار بود چه اتفاقی بیوفته و چکار کنم🥲
YOU ARE READING
The lore of Thule
Fanfictionهنگامیکه طغیان شیاطین دنیا را تسخیر کرده است، آتشی برمیخیزد تا پایان خاکستر شود.