فصل اول: به رنگ خون

124 16 16
                                    

     ‎꒷꒦ ⊹˚‧₊ بـهار جــاودانـه اے بــراے گــنـاهـکاران𖥔ᥫ᭡

_𝐒𝐞𝐤𝐚𝐢 , 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐛𝐚𝐞𝐤 ⱽᵃᵐᵖⁱʳᵉ ᴬᵁ_

˚ ༘ ⌕ ⋆。˚ ੈ✩‧₊˚•(::̲̅:̲̅[̲̅:♡:]̲̅:̲̅:̲̅:̲̅)꒷ ͝͝͝ ꒦ ͝ ꒷ ͝  ͝͝͝ ꒦ ▞▞▞▞ ༊*·˚
_______________________________

عشق ممنوعه ی بین خون آشام و گرگینه ➤ ┈╰

・┆ ✦ ʚ🌹💊🩸🏮📕 ɞ ✦ ┆・

نصف صورتش، نیم رخی که غرق خون شده بود در تضاد با پوست رنگ پریده اش بود. قطرات خون از صورت نیمه سوخته اش که حالا مانند گوشتی آویزان شده بود، میگذشت و با گودال خونین روی زمین برخورد میکرد:

«فرار کن جونگین!»

———————————————————————

استرس و اضطراب با قورت دادن بزاق اب دهنش از گلوش تا معده اش راه کج می‌کرد و با اسید معده مخلوط می‌شد و دوباره تا نزدیکی های مری اش بالا میومد.

صدای نفس های بریده بریده اش، توی صدای پچ پچ کردن باتلرها و برخورد نوک کفش های تازه و براقشون که در سیاهی میدرخشید گم می‌شد. جونگین هیچ موقع آدم ترسویی نبود، ولی همه ی این ها قبل از دزدکی وارد شدن اش به الکاتراز درموردش صدق میکرد!

اون باید برادرش رو نجات میداد، حتی اگر به قیمت وارد شدن به قلمروی نحس خون آشام ها هم بود باید اینکار رو انجام میداد. جونگ هی تنها کسی بود که براش باقی مونده بود، البته فعلا!

مهم نبود حتی اگر تک به تک سلول های بدنش از بین میرفتند، باز هم اهمیتی نمیداد. تنها چیزی که براش مهم بود، برادرش جونگ هی بود. هیچ چیز اهمیتی نداشت وقتی جونگ هی کنارش بود.

خاطر برادرش براش عزیز تر از هر کس دیگه ای بود. جونگین حتی بیشتر از پدر و مادرش برای برادر شیرینش ارزش و اهمیت قائل بود.

از یاد مرگ اسفناک پدر و مادرش، قلبش فشرده شد و لب هاش از فرط غم و ناراحتی به لرزه افتادند. ناخودآگاه قطره ی اشک بی رحمش راه خودش رو به گونه هاش باز کرد و بازیگوشانه مانند سرسره ای از گونه هاش سر خورد و پیراهن سفیدش رو لکه دار کرد.

صدایی توجهش رو به خودش جلب کرد و اون رو از رشته های افکارش بیرون کشید. با نزدیک شدن صدای پای قدم های باتلرها، اشک هاش رو با آرنجش پس زد و بیخیال فکر کردن درمورد چیزی که گذشته بود شد. با گوش های تیزی که جونگین داشت، اینکه میتونست عصبانیت مشهود توی صدای سردسته ی باتلر ها رو تشخیص بده کار سختی نبود.

حس می‌کرد می‌خواد با حرف های اون، محتویات معده اش رو بالا بیاره. احساس می‌کرد ترس توی شکمش مثل طناب پیچ میخوره و به کناره های معده اش تازیانه میزنه: -«لرد دستور دادند که هر چه سریعتر از شر اون خلاص بشیم. برو به سالواتور خبر بده که دیگه وقت رو تلف نکنه. جسدش رو برای برادرش بفرستین تا عبرتی بشه برای بقیه».

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐚𝐥 𝐬𝐩𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐟𝐨𝐫 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐢𝐧𝐟𝐮𝐥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora