Hallucination

58 10 0
                                    

-بیا اینو ببین!

دستش رو میگیرم و سمت پنجره‌ی آبی رنگ میکشم!

سر به زیر میخنده و بی‌حرف دنبالم به راه میفته.

دلم برای چال لپش ضعف میره و حلقه‌ی دستم دور ساعدش محکمتر میشه!

-ببین چه‌قدر قشنگه!

با ذوق به گلبرگ‌های سفید و نازک گلدون کوچیک و موردعلاقه‌م که لبه‌ی پنجره جا گرفته اشاره میکنم و باز هم لبخند بزرگی روی لبم نقش میبنده!

همیشه این‌کار سر ذوقم میاره!

نشون دادن چیزهایی که خوشحالم میکنه به آدمی که خوشحالم میکنه!

داشتنش عین خوشبختیه!

-قشنگه!

صدای بمش توی گوشم میپیچه و گرمای نفس‌هاش سرم رو کج میکنه!

داغی بازدمش روی لاله‌ی گوشم صورتم رو هم سرخ میکنه و مرد کنارم بی‌پروا ادامه میده:

-درست مثل تو!

با مردمک‌هایی لرزون سر بلند میکنم و به چشم‌های درشت و قهوه‌ای رنگش خیره میشم!

چشم‌هایی به زیبایی آسمون داره...

آسمون هم موردعلاقه‌ی منه!

نگاه کردن بهش همیشه بهم حس آزادی و پرواز میده!

درست مثل حسی که وقتی به چشم‌های این مرد نگاه میکنم دور قلبم حصار میکشه!

دستش نرم بالا میاد و روی گونه‌م میشینه!

خجالت‌زده لبم رو میگزم و تند پلک میزنم.

چرا همیشه کاری میکنه تا دستپاچه بشم؟؟

-اخم نکن عزیزکرده!

ناز میکشه و دلم هری فرو میریزه!

ریز میخندم و باز هم نوازشم میکنه!

-کاش همیشه بخندی!

با صدای گرفته و بمش نجوا میکنه و لبخند روی لبم عمق میگیره!

دستم آروم سمت صورتش بلند میشه و روی چال گونه‌ش میشینه!

چه‌جوری اینقدر شیرین و دوست‌داشتنیه؟؟؟

-خیلی دوستت دارم چوی سونگچول!

خیره به چشم‌هاش زمزمه میکنم و باز هم لبخند میزنه!

نوک بینی‌ش رو به نوک بینی‌م میکشه و ریز ریز میخندم!

عاشق این عادتش شدم!

همیشه قبل بوسه اول بینی‌هامون با هم سلام و علیک میکنن انگار :)

خنده‌دار و کیوته مگه نه؟؟

درست مثل تمام کارهای دیگه‌ی این مرد...

همه‌چیزش سر ذوقم میاره!

باعث میشه دلم بخواد زنده بمونم و به زندگی چنگ بزنم!

انگار تا وقتی که هست این زندگی‌ هم رنگی‌تر و جالب‌تره!

-منم دوستت دارم عزیزکرده :)

نرم لبخند میزنه و لحظه‌ای بعد لب‌هاش روی لب‌هام میشینه.

چشم‌هام روی هم میفته و گرمای لمس نابش رو روی باریکه‌های صورتم حس میکنم!

آروم... عمیق و از سر صبر میبوسه و قلبم رو به تپش میندازه!

دست‌هاش دور کمرم حلقه میشه و تنم رو جلوتر میکشه.

دست دور گردنش میندازم و آروم سر کج میکنم و به بوسه‌هاش جواب میدم!

اونقدر غرق محبت این مرد و نوازش‌هاش شدم که متوجه نگاه خیره‌ی زن از پشت پنجره‌ی اتاق نمیشم!

-چرا خشکت زده؟؟

زن سفیدپوش سر میچرخونه و به همکارش خیره میشه!

-چیزی نیست!

غمگین زمزمه میکنه و سینی داخل دستش رو محکمتر نگه میداره!

جوون و تازه‌کاره.

تازه وارد این بخش شده!

هنوز به جوش عادت نکرده!

اما بیشتر از هر چیزی این غم و تنهاییه که هربار محکمتر دور قلبش میپیچه!

مخصوصا غمی که این اتاق و صاحبش رو احاطه کرده!

اتاق شماره‌ی ۰۰۱۷

خیره به تابلوی معرفی کنار در اخم میکنه.

-یون جونگهان... ۳۴ ساله... مجرد... مبتلا به اسکیزوفرنی!

مشخصاتش رو زیر لب زمزمه میکنه و به داروهای داخل سینی خیره میشه.

آهی میکشه و با دلسوزی اخم میکنه!

نگاهی به ساعت میکنه و سمت در قدم برمیداره!

هرچند سخت و غمناک... اما باید زودتر قرص‌هاش رو بهش بده!

وگرنه معلوم نیست پسر داخل اتاق چه‌قدر دیگه قراره با مرد خیالی مقابلش صحبت کنه و از احساساتش بگه!

مردی که حالا دیگه جزئی مهم از زندگی یون جونگهان شده!

مردی به نام چوی سونگچول...

چوی سونگچولی که تنها یک توهمه!

چوی سونگچولی که وجود نداره.

اینجا اتاق ۰۰۱۷ آسایشگاه روانیه!

The End

Room No.0017🏥Where stories live. Discover now