Chapter 4

1 1 0
                                    

تقریبا بیست دقیقه‌ای طول کشید تا لباس بپوشه. درحالیکه خودش رو در آینه ورانداز می‌کرد، چروک و گرد و خاک خیالی روی پارچه براق رو مرتب و تمیز می‌کرد. چکمه‌های مشکی و شلوار کرمی نسبتا تنگی که پوشیده بود به خوبی باهم تناسب ایجاد کرده بودند و در کل ظاهر دلنشینی داشت.

موهای بهم ریخته‌‌ش به لطف بانی که قبل از اینکه خودش رو با شونه زدن‌های وحشیانه‌ش کچل کنه، نجات پیدا کرده بودند، حالا کاملا مرتب شده بودند و ته موهاش کمی فر شده بود. لوکاس برخلاف بقیه فایرهارت‌ها موهای صافی داشت ولی لخت نبودند و به راحتی حالت پذیر بودند.

تماشا کردن خودش در نظر بانی دیگه کم‌کم داشت زیادی طولانی می‌شد، به خاطر همین دختر گلوش رو صاف کرد و سعی کرد با لحن مؤدبانه‌ای این موضوع رو بهش گوشزد کنه که وقت چندانی نداره و بهتر بود هر چه زودتر به خانواده‌ش ملحق بشه.

_سرورم...میشه لطفا عجله کنین؟ لرد سیلوستر و لرد جوان حتما منتظر شما هستن، لطفا بیشتر از این اونا رو در انتظار اومدنتون نگه ندارین...

با شنیدن صدای خدمتکارش، جوری بود که انگار اون بیشتر از لوکاس از واکنش پدرش و اریس، نگران و ترسیده بود. دلش می‌خواست بگه که "اهمیتی نداره" ولی اون فعلا حقی نداشت که دوباره سرخود عمل کنه اگه می‌خواست که پدرش رو متقاعد کنه که از کاری که کرده بود، پشیمون بود.

برای آخرین بار به خودش نگاه انداخت و "پوفی" کشید. هر چقدر که به تماشای خودش ادامه می‌داد بیشتر حس می‌کرد که چیزی کم بود. خودش هم دیگه کم‌کم داشت به خاطر درد معده خالیش، دیوونه میشد.

_هوممم...دیگه بیا بریم و بیشتر از این طول-..اوه یادم افتاد!

نگاهش به جعبه جواهرات کوچک روی میز کنده کاری شده‌ش افتاد که فهمید تیپش چه چیزی کم داشت. سریعا جعبه رو باز کرد و وقتی که بالاخره چیزی رو دنبالش بود رو پیدا کرد، لبخندی از سر رضایت زد. تره‌ای از موهاش رو پشت گوشش زد تا راحت‌تر بتونه گوشواره‌ای رو که جواهر فیروزه‌ای ریزی بود و از زنجیر طلایی آویزون شده بود رو به گوشش بزنه.

وقتی که کارش تموم شد، بالاخره دلش راضی به رفتن شد و با بشکنی توجه بانی رو به خودش جلب کرد و با همدیگه به سمت در، به راه افتادند.

_عالی شد! خیله خب بزن بریم بانی. روده بزرگه دیگه داره روده کوچیکه رو میخوره...

دختر خدمتکار که بالأخره اربابش از ظاهرش راضی شده بود، لبخند بزرگی زد و داوطلبانه به دنبال پسر جوان رفت.

_بله سرورم! شما قطعا از خوشتیپ‌ترین فی‌های میریدور هستین.

لوکاس مغرورانه زیرلب خندید و با لحن خودپسندانه‌ای جواب داد.

_هومم معلومه...همه که نمیتونن زیبایی من رو درک کنن...دیگه بیشتر از این وقتمون رو هدر ندیم.

Night FlameWhere stories live. Discover now