•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
از دید آشنا:
با حس کوبیده شدن لب های مشکی روی لب های قلوه ای و صورتیش حرفش نیمه تموم موند.
چند ثانیه ای خشکش زده بود و از تعجب نمیتونست تکون بخوره.اروم چشماشو بست اما مشکی یهو کنار کشید.
مشکی:تو میخوای که دیکم بره تو سوراخت اره؟
آشنا فقط با چشمای خمار بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.مشکی صورتشو بین دستاش گرفت و سرشو آورد بالا.
مشکی:وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده!
آشنا:ار..اره..
مشکی:متاسفم اما باید برم دیس بکتو آماده کنم پسر خوب.
شاید بهتر باشه که همینطوری توی خماری بمونی تا یاد بگیری پا رو دم هرکسی نذاری!!!
از دید مشکی:
از روی زمین بلند شد و به سمت در رفت.در و باز کرد و خواست از در بره بیرون.
مشکی:از همین الان آماده باش تا سوراخ تنگتو بفاک بدم چون دفعه بعدی که ببینمت قراره از درد ناله کنی پسرک سرکش!
در و بست به سمت آسانسور حرکت کرد..
از دید مشکی:
این اولین دیدار مشکی با اون پسر بود و دقیقا توی همون دیدار اون پسر واسش ساک زده بود و مشکی هم بهش هندجاب داده بود!!
سوار ماشینش شد.پورخندی زد و از اونجا دور شد.
از دید آشنا:
هنوز باورش نشده بود که همچین اتفاقاتی افتاده.هنوز همونجایی که نشسته بود خشکش زده بود.بلند شد و به سمت حموم رفت.تیشرتشو که الان روش کام خودش ریخته بود و انداخت توی سبد لباس کثیفا.دوش آب و باز کرد و اجازه داد قطرات داغ آب به استخون تنش نفوذ پیدا کنه.فکر کردن به دفعه بعدی ای که قراره مشکی رو ببینه دیوونش کرده بود.اما این وضعیت آنچنان هم خوب نبود.بالاخره مشکی مجبوره تا چند روز دیگه دیس بک بده.و معلوم نیست دیگه کی قراره همو ببینن.همه میدونن که اونا دشمنای هم دیگن و کسی به فکرش نمیرسه که یکیشون برای اون یکی ساک میزنه و یکیشون هندجاب میده!!!
اونا حتی نمیتونن بیرون همدیگه رو ببینن.حتی اگه مشکی ماسکشو برداره..
در نهایت مجبور میشن تا ابد جایگاهشونو به عنوان دشمن رو ادامه بدن.
بعد از تموم شدن کارش از حموم بیرون اومد و حولشو پوشید.رفت و روی مبل نشست و گوشیشو برداشت.یه نوتیف داشت از یه شخص ناشناس.خب مشخص بود که قراره اون شخص ناشناس کی باشه.با توجه به اینکه موضوع پیام «چهارشنبه ساعت ۸ شب بیا به این آدرس،خوشحال نباش چون قول نمیدم توی دومین دیدار بفاکت بدم.» بود.
از دید مشکی:
اون پسر بدجور توی دلش جا باز کرده بود.چهارشنبه از راه رسیده بود و اشتیاق زیادی برای دیدن دوباره ی اون پسر داشت.
لباس هاشو پوشید،عطر زد و از خونه خارج شد.احتمالا فکر میکنید آدرسی که داده بود یه رستوران مجلل یا یه کافه معروف بود.اما خب نه اینطوری نبود.درسته که به آشنا گفته بود برنامه ای برای بفاک دادنش نداره اما دقیقا همین برنامه رو توی ذهنش داشت.با توجه به اینکه وقتی سوار ماشین شد یه بسته کاندوم از جیبش دراورد و گذاشت توی داشبورد ماشین.
از دید آشنا:
توقع نداشت که مشکی اونو ببره به یه جای شلوغ اما خب فکرشو نمیکرد محل قرارشون توی یه کوچه تنگ و تاریک و بن بست باشه.
احتمالا اگه غرورشو کنار گذاشته بود و درخواست مشکی برای اینکه بیاد دنبالش تا با هم برن رو قبول میکرد الان توی این سرما یه نمیزد.
درحال جنگیدن با افکارش بود که متوجه روشن شدن کوچه با نور چراغ ماشینی که احتمالا ماشین مشکی بود شد.مشکی ماشین و خاموش کرد و پیاده شد.اروم اروم به سمت اشنا اومد.
آشنا:هی فکر نمیکنی یکم دیر اومدی؟
توی این سرما یخ زدم!!
مشکی در جوابش هیچی نگفت.توی اقیانوس چشمای آشنا غرق شده بود.سرشو برد نزدیک تر و لباشو روی لبای آشنا گذاشت.
آشنا هنوز متعجب بود.اون فکر میکرد احتمالا قراره با هم حرف بزنن نه اینکه توی یه کوچه بن بست توی این سرما همدیگه رو ببوسن!
مشکی رو پس زد و ازش فاصله گرفت.
آشنا:فکر کردم گفتی نمیخوای توی دومین دیدار بفاکم بدی.
مشکی:بنظرت میتونستم در مقابل بدن خوش تراشت مقاومت کنم پسر کوچولو؟
من ترتیب همه چیزو دادم.
از دید مشکی:
چشمکی زد و بسته کاندوم و از جیبش دراورد.معلومه که اون چیز به این مهمی رو جا نمیذاره!
جلوتر اومد و کمر باریک آشنا رو گرفت.میخواست اروم پیش بره چون انگار رضایت اون پسر براش از همه چیز مهمتر بود.
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
خببب این پارتم اپلود کردم.احتمالا قراره ۴ یا ۵ پارت بیشتر نداشته باشه اما اگه ایده های بیشتری به ذهنم رسید ادامش میدم.
اگه خوشتون اومد ووت یادتون نره!!(اگه ببینم حمایت میشه انگیزه بیشتری پیدا میکنم برای ادامه دادنش..)
تلگرام: akuryufiction
STAI LEGGENDO
White Stranger(Completed)
Fanfictionآشنا پسری بود که همیشه خودشو بالا تر از بقیه میدید.. کسی که به بقیه اهمیتی نمیداد و هرکاری دلش میخواست میکرد. اما چی میشد اگه کسی میومد و این خصوصیات اونو تغییر میداد و بابت اشتباهاتش تنبیهش میکرد؟